دسته دسته در کار یکدیگر ایستاده بودیم ، هوا مطابق میل ما سرد بود.
همه مشغول بحث و صحبت از بارش بودند.
کمبرند های خیالی ذهنمان را بسته و آماده بودیم یکی یکی از روی ابر ها به پایین بپریم
و اینک نوبت من است.
دلهره داشتم ، سرنوشتم چه خواهد شد.
چشمانم را بستم ،و خودم را به سمت پایین رها کردم .
کمی پایین تر چشمانم را باز کردم .
خانه های زیبا و کاه گلی ، و بچه های بازیگوش که لباس های گرم زمستانی
خود را بر تن کرده بودند دست های خود را سمت بالا گرفته و منتظر فرود ما بودند.
کم کم نزدیک زمین میشدیم دوستانم زود تر از من رسیده بودند و لباس
سفیدی بر تن زمین پوشانده بودند.
به آرامی روی زمین نشستم روی بقیه ذرات برف.
و این کودکان بودند که آدم برفی هایشان را از ما می ساختند .
و این سرنوشت زندگی من بود ،
سرنوشت زندگی یک ذره برف...