عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

از چشمم افتاد!

  فایلهای مرتبط
از چشمم افتاد!
برشی از زندگی پیامبر رحمت (ص)؛ به مناسبت ۱۷ ربیع‌الاول

بی‌تعارف بگویم، همه شگفت‌زده شده بودیم؛ چون در یک لحظه جمعمان متوقف شد. ایستادیم به تماشا؛ انگار صحنۀ خارق‌العاده‌ای از طبیعت بکر دیده باشیم. بقیه را نمی‌دانم ولی من زل زده بودم به هیکل ورزیده‌اش و حسرت داشتن چنین اندام و بازویی حسابی توی قلبم می‌لولید. البته آدم مثل او زیاد دیده بودم؛ درشت‌هیکل و خوش‌اندام؛ ولی ورزیدگی او با جوانی و قدبلندی‌‌اش ترکیب قشنگی ساخته بود. دم مسجد داشت با پیرمردی خرمافروش گپ می‌زد. حواسش به ما نبود. شاید حدود هفده یا هجده ‌سال داشت. تسبیحی از دانه‌های زیتونی‌رنگ توی دست داشت و همزمان با گپ زدن، دانه دانه آن را می‌چرخاند. محاسنش نهال‌هایی تازه‌روییده، باطراوت و خوش‌نما بود. بهش می‌آمد که جوان دین‌داری باشد. پیامبر  هم مثل ما از او خوشش آمده بود چون راهش را کج کرد و رفت طرفش. من و عبدالله و عثمان هم دنبال ایشان راه افتادیم. بدمان نمی‌آمد چند دقیقه‌ای با او هم‌کلام شویم. حضرت رسید به پسرک و لبخند همیشگی صورتش را روشن‌تر کرد. سلام کرد و با پسرک دست داد. ما هم سلام کردیم. پسرک با خوشرویی جوابمان را داد. پیامبر اسمش را پرسید و بعد به قد و بالا و اندام ورزیدۀ او احسنت گفت. ما هم به نوبۀ خودمان سخن پیامبر  را تأیید کردیم و به‌به و چه‌چه‌مان بلند شد. جوان داشت از تعریف و تمجیدهایی که شده بود کیف می‌کرد و بال درمی‌آورد. این‌که مورد توجه رسول‌خدا قرار گرفته باشی کم چیزی نیست. پس از دقایقی خوش و بِش، بالأخره اِعجابمان خوابید و ذهنمان رفت سراغ کار و بار. منتظر بودیم پیامبر  دست پسرک را رها کند و راه خودمان را برویم.

«شغلت چیست جوان؟»

این را حضرت پرسید. من در کسری از ثانیه در ذهنم برایش کارهایی تصور کردم؛ اما دلم می‌گفت تا به حال دست به سیاه و سفید نزده. من اگر پدرش بودم، دوست می‌داشتم برایش دکان آهنگری راه بیندازم. دست‌ها و بازوهایش جان می‌داد برای پتک کوبیدن. جوان که هنوز داشت توی آسمان‌ها سِیر می‌کرد، با چشم‌های پر از برقش گفت: «شغلی ندارم در حال حاضر».

حدسم درست بود. به اینکه زده بودم توی خال خنده‌ام گرفت. توی دنیای خودم بودم که یک‌دفعه فضا عوض شد. پیامبر که هنوز دست آن جوان توی دستش بود، چند لحظه سکوت کرد و لبخندش محو شد. یک قدم عقب گذاشت و دست جوان را رها کرد. من چشمم به دهان حضرت قفل شده بود؛ جوان هم مات. چه شده بود؟ حضرت فرمود: «از چشمم افتاد! آدم بیکار در نظر من ارزشی ندارد!»

جوان مثل خمیر وارفته شد. پیامبر  راه افتاد؛ ما هم به دنبالشان. قبول داشتم که بیکاری چیز خوبی نیست و برازندۀ جوانی مثل او نبود؛ اما فکر نمی‌کردم این موضوع تا این اندازه برای ایشان غیرقابل‌تحمل باشد. جای سؤال داشت. خود را شانه به شانۀ حضرت رساندم.

«ای رسول خدا! از وجناتش می‌شد فهمید که جوانِ مؤمنی‌ است. چرا آدم‌های بیکار را تا این حد دشمن می‌دارید؟»

حضرت ایستاد. توی چشم‌هایم نگاه کرد. اندوه موج زد. فرمود: «مؤمن اگر بیکار باشد و شغلی نداشته باشد که با آن امرار معاش کند، برای گذران زندگی از دین خود خرج خواهد کرد!»
۱
سر تکان دادم و کلامی در برابر این سخن به زبانم نیامد. باید روزها می‌نشستم و به این جمله فکر می‌کردم. راست می‌گفت پیامبر رحمت.

 

پی‌نوشت:
۱. بحارالأنوار، ج ۱۰۰، ص ۹.

۳۵۲
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید