عکس رهبر جدید

هیولای شب، خوان سوم از هفت خوان رستم

  فایلهای مرتبط
هیولای شب، خوان سوم از هفت خوان رستم

شب از نیمه گذشته بود. هم رستم خسته بود و هم رخش. رستم از اسب پیاده شد. دستی به گردن او کشید و گفت: «خسته نباشی دوست من.»

به اطراف نگاه کرد. دشت تا دوردست در تاریکی فرورفته بود. چون ابر سیاهی آسمان را فرا گرفته بود و ماه پشت آن پنهان شده بود. رستم زین را از پشت رخش برداشت و روی زمین گذاشت. وقتی می‌خواست بخوابد، گفت: «بهتر است بخوابیم هر دو خسته هستیم.»

رخش زبان رستم را به خوبی می‌فهمید. از همان هنگامی‌که برای اوّلین‌بار دست بر پشت او گذاشت و در گوشش زمزمه کرد، فهمید که چه می‌گوید. رخش خاطره‌ی اوّلین روز را هرگز از یاد نمی‌برد...

...آن روز به همراه مادرش و گلّه‌ی اسبان در دشتی سرسبز از زابلستان چرا می‌کردند. تا این‌که مردی به گلّه نزدیک شد و به ‌طرف او آمد. مادرش سراسیمه از راه رسید. به هوا بلند شد تا با سم‌هایش بر سر مرد بکوبد، امّا مرد اصلاً نترسید، خودش را کنار کشید تا سم‌های مادر به او نخورد و بعد با لبخند نزدیک شد. مادر فهمید کرّه‌اش مناسب چنین مرد نترسی است و جلو نرفت. مرد دست بر پشت او گذاشت و گفت: «از من نترس. از این به بعد ما دوست خواهیم بود. دو دوستی که می‌خواهند حافظ ایران‌زمین باشند.»

رخش در نبردهای زیادی سوارش را همراهی کرده بود و بارها جانش را نجات داده و مواظبش بود. الآن هم که می‌خواستند به البرز‌کوه بروند و کیکاوس را نجات بدهند، مثل همیشه می‌دانست که باید مراقب او باشد. هرچند خسته بود امّا نمی‌توانست بخوابد، چون بوی خطر را می‌شنید. با دقت نگاه کرد. متوجّه دو نور کوچک شد که جلو می‌آمدند. دو نور تبدیل به دو چشم آتشین شدند. رخش شک کرد نکند هیولای شب باشد.

وحشت‌زده سم بر زمین کوبید. رستم بیدار شد و گفت: «چه شده است؟»

رخش به سمتی که دو نور را دیده بود، نگاه کرد و کمی جلو رفت. رستم بلند شد در تاریکی پیش رفت، برگشت و گفت: «اینجا که چیزی نیست دوست من. نگران نباش. همان‌طور که  قبلاً بر شیر پیروز شدیم و از بیابان خشک گذشتیم، از این شب تاریک هم عبور می‌کنیم.»

بعد دستی به گردن رخش کشید و خوابید. اسب آرام شد و سعی کرد با دقّت بیش‌تری اطراف را نگاه کند.

باد خنکی وزید. به همراه باد دوباره بوی بدی آمد. رخش به تاریکی نگاه کرد. این‌بار هیولای شب خیلی نزدیک شده و بهتر دیده می‌شد. روی سرش دو شاخ  داشت و چشمانش دو گوی آتشین بود. رخش سم بر زمین کوبید و شیهه سر داد. رستم هراسان بیدار شد شمشیر کشید و جلو آمد. امّا تا نزدیک شد هیولای شب دوباره در تاریکی ناپدید شد.

 رستم خشمگین سر رخش داد زد: «چه می‌کنی؟ بگذار بخوابم فردا تا البرزکوه راه درازی در پیش داریم.» و دوباره خوابید.

رخش غمگین  و ناراحت سر جایش ایستاد. امّا می‌دانست که خطر در کمین رستم است پس با دقت به تاریکی نگاه کرد. بله هیولا آنجا بود. نور نقره‌ای ماه روی فلس‌های تنش افتاده بود. او یک اژدها بود. رخش ترسید رستم را که در خواب عمیقی فرورفته بیدار کند.  به ‌طرف اژدها رفت و تا نزدیک شد، به هوا بلند شد تا با سم‌هایش بر سر اژدها بکوبد. اژدها جاخالی داد و برگشت و  با تمام سرعت فرار کرد. رخش اژدها را دنبال کرد. امّا راه زیادی نرفته بود که اژدها ناپدید شد. رخش ایستاد و متوجّه شد از جایی که سوار خوابیده دور شده است. با تمام سرعت برگشت. خیلی زود به جای قبلی رسید. اژدها را دید که با دهان باز دارد به رستم نزدیک می‌شود. پس نقشه اژدها این بود که او را از رستم دور کند تا در خواب حسابش را برسد. رخش شیهه بلندی کشید و سم بر زمین کوبید. رستم بیدار شد. با دیدن اژدها خنجر کشید و به گردنش ضربه‌ای زد. اژدها زخمی شد و دوباره به رستم حمله کرد. رستم این بار شمشیر کشید و با ضربه‌ا‌ی سر اژدها را از تن جدا کرد. بعد به ‌طرف رخش رفت. دستی به گردنش کشید و گفت: «من را ببخش که سرت فریاد کشیدم. اگر نبودی این اژدها من را کشته بود. نبرد شب سخت‌تر از نبرد روز است. شب فرصت خوبی است تا ترسوها از پشت به تو حمله کنند. ممنون دوست عزیز که مواظب من هستی.»

 رخش این‌بار از خوش‌حالی شیهه‌ای کشید و گذاشت رستم او را نوازش کند.

۵۵۵۰
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز,داستان,خوان سوم,هفت خوان رستم ,
Negin
۱۳۹۹/۱۲/۱۹
5
2
6

اگر فیلم بود بهتر بود

فاطمه زهرا
۱۳۹۹/۱۱/۰۸
0
2
9

عالیه


نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید