عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

آرایشگر و پادشاه

  فایلهای مرتبط
آرایشگر و پادشاه

صحنه‌ی اوّل: قصرپادشاه

(آرایشگر اصلاح سر و صورت پادشاه را تمام کرده است.)

پادشاه: آیا چیز عجیبی در من می‌بینی؟

آرایشگر (با خنده): گوش‌ها، گوش‌های شما پادشاه.

پادشاه: وزیر، این آرایشگر را همان جایی بفرست که باید بفرستی.  (وزیر می‌آید و می خواهد او را ببرد.)

آرایشگر: من که حرفی نزدم. پادشاه خودشان از من نظر خواستند.

وزیر: قربان، سیـاه چـال از آرایشـگر پرشده. چه امـر مـی‌فرمایید؟ هیـچ آرایشگـری در شهر نیست، مـوهای مردم به نوک پاهایشان رسیده.

پادشاه: بگو مردم موی سر یکدیگر را کوتاه کنند. فردا یک آرایشگر دیگر به قصر بیاور.

وزیر: فقط استاد آرایشگرها باقی مانده.

 

 

صحنه‌ی دوم: قصر پادشاه

( آرایشگر در حال اصلاح سر و صورت پادشاه است)

پادشاه: مگر قرار نبود استاد آرایشگرها به قصر بیاید؟

شاگرد آرایشگر: استاد مریض بودند، من را فرستادند. (شاگرد آرایشگر اصلاح را تمام می کند.)

پادشاه: بگو ببینم، تو متوجّه چیز عجیبی در من نشدی؟

شاگرد آرایشگر: نه، به هیچ وجه.

پادشاه: موهای من چه‌طور است؟ سفید شده‌اند، نه؟

شاگرد آرایشگر: نه قربان، نقره‌ای شده‌اند.

پادشاه: صورتم چه‌طور؟ چروکیده شده؟

شاگرد آرایشگر: نه قربان، شما از ما جوان‌ها هم جوان‌تر هستید.

پادشاه: گوش‌هایم چه‌طور؟

شاگرد آرایشگر: بسیار شنوا هستند. اصلاح سر و صورت شما تمام شد. (شاگرد آرایشگر می رود.)

 

صحنه‌ی سوم: خانه‌ی  استاد آرایشگر

استاد آرایشگر: کار با پادشاه خوب بود؟

شاگرد آرایشگر: بله خوب بود؛ امّا چیزی من را رنج می‌دهد. نمی‌توانم آن را به کسی بگویم.

استاد آرایشگر:  پس به صحرا برو.  چاله‌ای بکن. در کنارش زانو بزن و رازت را سه بار آهسته بگو. بعد چاله را پر کن و بازگرد.

 

صحنه‌ی چهارم: قصر پادشاه

(پادشاه خشمگین قدم می‌زند. )

پادشاه: پس این شاگرد آرایشگر چه شد؟

وزیر: کسی را دنبالش فرستاده‌ام. الآن است که او را بیاورند. (شاگرد آرایشگر وارد می شود.)

پادشاه: بگو ببینم چرا سر هر کوچه و بازار حرف گوش‌های من است؟

شاگرد آرایشگر: من نمی‌دانم. من فقط در یک غروب به چمن‌زار بیرون شهر رفتم. چاله‌ای کندم. درون چاله جمله‌ای گفتم کـه ای کـاش نمـی‌گفتم. سـه بار گفتم: «گوش‌های پادشاه، عجیب است.» هربار این راز را می‌گفتم سبک می‌شدم؛ امّا از میان آن چاله ، نهالی با سه ساقه صاف، رویید. چوپانان از ساقه‌های آن، نی درست کردند و ساز زدند؛ امّا صدایی که از نی بیرون آمد، این بود: «پادشاه گوش‌های عجیبی دارد.»

پادشاه: همراه این آرایشگر به بیرون شهر بروید، درختچه را پیدا کنید. از آن نی بسازید و بزنید. اگر حرفش راست بود، آزادش کنید و درختچه را بسوزانید؛ امّا اگر دروغ گفته بود، او را به سیاه چال بیندازید. (وزیر و آرایشگر می‌روند.)

 

۵۰۹
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز,نمایشنامه,
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید