صحنهی اوّل: قصرپادشاه
(آرایشگر اصلاح سر و صورت پادشاه را تمام کرده است.)
پادشاه: آیا چیز عجیبی در من میبینی؟
آرایشگر (با خنده): گوشها، گوشهای شما پادشاه.
پادشاه: وزیر، این آرایشگر را همان جایی بفرست که باید بفرستی. (وزیر میآید و می خواهد او را ببرد.)
آرایشگر: من که حرفی نزدم. پادشاه خودشان از من نظر خواستند.
وزیر: قربان، سیـاه چـال از آرایشـگر پرشده. چه امـر مـیفرمایید؟ هیـچ آرایشگـری در شهر نیست، مـوهای مردم به نوک پاهایشان رسیده.
پادشاه: بگو مردم موی سر یکدیگر را کوتاه کنند. فردا یک آرایشگر دیگر به قصر بیاور.
وزیر: فقط استاد آرایشگرها باقی مانده.
صحنهی دوم: قصر پادشاه
( آرایشگر در حال اصلاح سر و صورت پادشاه است)
پادشاه: مگر قرار نبود استاد آرایشگرها به قصر بیاید؟
شاگرد آرایشگر: استاد مریض بودند، من را فرستادند. (شاگرد آرایشگر اصلاح را تمام می کند.)
پادشاه: بگو ببینم، تو متوجّه چیز عجیبی در من نشدی؟
شاگرد آرایشگر: نه، به هیچ وجه.
پادشاه: موهای من چهطور است؟ سفید شدهاند، نه؟
شاگرد آرایشگر: نه قربان، نقرهای شدهاند.
پادشاه: صورتم چهطور؟ چروکیده شده؟
شاگرد آرایشگر: نه قربان، شما از ما جوانها هم جوانتر هستید.
پادشاه: گوشهایم چهطور؟
شاگرد آرایشگر: بسیار شنوا هستند. اصلاح سر و صورت شما تمام شد. (شاگرد آرایشگر می رود.)
صحنهی سوم: خانهی استاد آرایشگر
استاد آرایشگر: کار با پادشاه خوب بود؟
شاگرد آرایشگر: بله خوب بود؛ امّا چیزی من را رنج میدهد. نمیتوانم آن را به کسی بگویم.
استاد آرایشگر: پس به صحرا برو. چالهای بکن. در کنارش زانو بزن و رازت را سه بار آهسته بگو. بعد چاله را پر کن و بازگرد.
صحنهی چهارم: قصر پادشاه
(پادشاه خشمگین قدم میزند. )
پادشاه: پس این شاگرد آرایشگر چه شد؟
وزیر: کسی را دنبالش فرستادهام. الآن است که او را بیاورند. (شاگرد آرایشگر وارد می شود.)
پادشاه: بگو ببینم چرا سر هر کوچه و بازار حرف گوشهای من است؟
شاگرد آرایشگر: من نمیدانم. من فقط در یک غروب به چمنزار بیرون شهر رفتم. چالهای کندم. درون چاله جملهای گفتم کـه ای کـاش نمـیگفتم. سـه بار گفتم: «گوشهای پادشاه، عجیب است.» هربار این راز را میگفتم سبک میشدم؛ امّا از میان آن چاله ، نهالی با سه ساقه صاف، رویید. چوپانان از ساقههای آن، نی درست کردند و ساز زدند؛ امّا صدایی که از نی بیرون آمد، این بود: «پادشاه گوشهای عجیبی دارد.»
پادشاه: همراه این آرایشگر به بیرون شهر بروید، درختچه را پیدا کنید. از آن نی بسازید و بزنید. اگر حرفش راست بود، آزادش کنید و درختچه را بسوزانید؛ امّا اگر دروغ گفته بود، او را به سیاه چال بیندازید. (وزیر و آرایشگر میروند.)