دوستان مجلّه رشد دانشآموز سلام
داستانی که میخوانید را محدثه شیث، ده ساله از نیشابور برایمان ارسال کرده است. ما که از خواندن آن لذت بردیم شما هم آن را بخوانید و نظر خودتان را دربارهی آن بنویسید و برایمان ارسال کنید. فراموش نکنید که ما منتظر داستانها، شعرها و نقاشیهای زیبای شما هستیم:
روز مسابقه. محدثه شیث. ده ساله. نیشابور
مادربزرگ کفشهای ورزشیاش را پوشید و گفت: «بیا برویم، امروز مسابقه است.» با تعجب پرسیدم: «چه مسابقهای؟» مادربزرگ همینطور که با عصای چوبیاش نرمش میکرد، جواب داد: «دو میدانی!» بیشتر تعجب کردم و پرسیدم: «چی؟ دو میدانی؟ اما شما که ...» مادربزرگ وسط حرف من پرید و گفت: «چرا تعجب کردی؟ نکند میخواهی بگویی من پیرم؟ من وقتی جوان بودم، قهرمان دو میدانی بودم، حالا بیا برویم.» راه افتادیم و در تمام مسیر به این فکر میکردم که مادربزرگ چطور میتواند تمام طول مسیر مسابقه را بدود؟ اما مادربزرگ نگران به نظر نمیرسید. لحظه به لحظ تعجبم بیشتر میشد و میدیدم مادربزرگ با آن سن و سالش چطور زبر و زرنگ و با خوشحالی دارد به طرف پارک میرود. وقتی به محل مسابقه رسیدیم، تعجبم باز هم بیشتر شد چون تعداد زیادی مادربزرگ را دیدم که همگی همراه نوههایشان برای شرکت در مسابقهی دو میدانی آمده بودند. بعداً فهمیدم همهی آنها وقتی برای نرمش کردن به پارک میآمدهاند، تصمیم گرفتهاند مسابقهای ترتیب بدهند و به کسی که برنده بشود، یک جام بدهند. مادربزرگها پشت خط شروع ایستادند و مسابقه شروع شد. واقعاً دیدنی بود! نوهها داشتند مادربزرگهایشان را تشویق میکردند و مادربزرگها دور پارک میدویدند. نیم ساعت بعد مسابقه تمام شد و مادر بزرگ من برنده شد. گفتم:«مادربزرگ حالا که توی مسابقه برنده شدید، جام را چه کار میکنید؟» مادربزرگ خوشحال و خندان گفت: «آن را میفروشم و با پولش یک باشگاه برای بانوان سالمند درست میکنم.» گفتم: « واقعاً چه فکر خوبی، آفرین به مادربزرگ!»
نشانی ما: تهران
صندوقپستی: 6567-15875
مرکز بررسی آثار مجلّههای رشد
رایانامه: barresiasar@roshdmag.ir