سلام بچّهها
من درختها را خیلی دوست دارم. فکر میکنم درختها دلشان برای بچّهها تنگ
میشود؛ مثل پدربزرگها و مادربزرگها که برای نوههای خوبشان دلتنگ
میشوند.
وقتی همسنّ شما بودم، در حیاط خانهی مادربزرگم درخت توت بزرگی بود؛ خیلی
بزرگ. من و دخترخالههایم دستها را به هم میدادیم و دورش حلقه میزدیم،
اما بازهم دستهای ما به هم نمیرسید. باد که میآمد، توتهای درشت و
شیرینش پایین میریختند. آن وقت توی خالهبازیمان توت هم داشتیم.
این روزها دلم برای درخت خانهی مادربزرگ تنگ میشود. حتماً خیلی پیر شده است!
شاید منتظر است بچّهها باز هم بیایند و زیر سایهاش خالهبازی کنند.