موشموشک دُم مامانموشی را کشید و گفت: «مامانموشی! مامانموشی! بلند شو من را ببر سرسرهبازی.»
مامانموشی چِشمهایش را باز کرد، امّا از جایش بلند نشد.
موشموشک رفت پَنجرهی خانهشان را باز کرد.
با صدای بلند گفت: «آقا جُغده! آقا جُغده! بیا من را بخور، تمام بشود برود. مامانموشی که من را سُرسرهبازی نمیبرد!»
جغد پر زد. آمد نشست لب پنجره. به موشموشک نگاه کرد و گفت: «امّا تو خیلی کوچولو هستی. من تو را نمیخورم!»
موشموشک گفت: «پس حالا چهکار کنیم؟»
جغد گفت: «خب میروم مامانت را میخورم.»
بعد، تا پَر زد و رفت که مامانموشی را بگیرد، مامانموشی از روی تختخوابش پرید و رفت زیر تخت قایم شد.
موشموشک خوشحال شد و گفت: «آخ جان! آخ جان! مامانم از جایش بلند شد. حالا میتوانیم برویم سرسرهبازی.»
جغد هم گفت: «سرسرهبازی خوش بگذرد.»
بعد هم پر زد و رفت.