عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

داناترین مرد دنیا!

  فایلهای مرتبط
داناترین مرد دنیا!

جَعد بود و دو نفر از دوستانش. او با حُقّه گفت: «همراهم بیایید. این مردم خیلی احمق هستند و حرفهای ما را زود باور میکنند.»

آن دو نفر قاهقاه خندیدند. سپس هر سه به میدان شهر رسیدند. کمی که گذشت، انبوهی از مردم دورِ آنها جمع شدند. هوا کمی خنک بود. مردم لباسهای زمستانیشان را به تن کرده بودند. آنها جعد را میشناختند و از کارهای عجیبوغریب او خوششان میآمد. بعضیهایشان میگفتند: «شاید او جادوگر باشد!»

در دست جعد یک کوزه شیشهای بود. او ریشهای بلند خود را به هم بافته بود. خودش را شکل آدمهای بزرگ و دانشمند درآورده بود و «دستار»* بزرگی هم بر سر داشت. جعد ناگهان آن کوزه را نشان مردم داد و فریاد زد: «آهای مردم! بیایید معجزه مرا ببینید. خودتان قضاوت کنید که آیا از من داناتر، در این سرزمین کسی هست؟»

مردم کلههایشان را جلو بردند. جعد یک قدم جلوتر رفت و گفت: «من چند روز پیش، توی این کوزه شیشهای خاک ریختم و سرِ آن را سفت بستم. حالا چند کرم خاکستری در آن متولد شدهاند. بیایید و خوب نگاهشان کنید. من با معجزهام این کرمها را به وجود آوردهام.»

سروصدای مردم بالا رفت. یکی از آن دو نفر داد زد: «جعد مرد راستگویی است. او پیامبر جدید ماست. چه معجزه عجیبی!»

مرد دیگر گفت: «خدای من! من تا به حال معجزه ندیده بودم!»

پیرمـردی جلـو رفـت و خـوب به کرمها نگاه کرد. بعد با ناراحتی به او گفت: «خجالت بکـش جعد! حضرت محمد(ص) آخرین پیامبر خدا بود. تو مرد دروغگویی هستی!»

 جعد عصبانی شد و با پرخاش به او جواب داد: «اگر میتوانی بیا این کار مرا انجام بده. تازه من کارهای دیگری هم بلد هستم.»

مردم زیـادتر شدند. از مأموران خلیفه خبری نبود. شاید خلیفه هم بدش نمیآمد، این جوری مردم را سرگرم کند و به جان هم بیندازد.

چند نفر از جوانها از مردم جدا شدند و به درِ خانه امام صادق(ع) رفتند. امام(ع) با آنها سلام و احوالپـرسی گرمـی کرد. آنها ماجرای جعد را به او گفتند. امام(ع) گفت: «بروید از او بپرسید تعداد نر و ماده آن کرمها چندتاست؟ وزن آنها به چه اندازه است؟ از او بخواهید آنها را به شکل دیگری دربیاورد. زیرا کسی که آنها را به وجود آورده، توانایی این را دارد که آنها را به شکل دیگری دربیاورد.»

جوانها به سـوی جعـد بـازگشتند. جعد و آن دو نفر جلوی یک خانه روی فرشی نشسته بودند و داشتند کباب میخوردند. مردم دورتادورشان ایستاده بودند و آنها را تماشا میکردند. آن جوانها جواب امام صادق(ع) را به جعد گفتند. ناگهان تکهای کباب توی گلوی جعد گیر کرد. جـعد که مانده بود چه جوابی بدهد، به تتهپته افتاد. آهسته بـرخاست تا خودش را از دست مردمی که منتظر جواب او بودند، نجات دهد.

او به این سوی خود چشم کشاند. به آن طرف خود چشم دواند. دو تا پا داشت دوتا هم قرض گرفت و الفرار. آن دو نفر تا آمدند فرار کنند، مـردم دورشـان حلقـه درسـت کـردند تا دستگیرشان کنند. ناگـهان صدای آن دو نفر به هوا برخاست.

- به خدا تقصیر جعد بود که به ما کلک زد. او میخواست با این کار خود از مردم پول بگیرد و ثروتمند بشود!

 

* پارچهای که عربها دور سر میبستند.

 

منبع: بحارالانوار با ترجمه فارسی ـ جلد 10، صفحه 201

۳۶۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، لحظه‌های فیروزه‌ ای،داستان،دستار،داستان نوجوان،مجید ملامحمدی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید