عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

یک صورت، دو تا چشم، دو تا گوش ...

  فایلهای مرتبط
یک صورت، دو تا چشم، دو تا گوش ...

حنا، منتظر مامان و بابا بود. به نظرش میآمد عقربههای ساعت مثل یک حلزون آرام آرام جلو میروند. مادربزرگ به حنا گفته بود وقتی عقربههای بزرگ روی دوازده بیاید و عقربهی کوچک روی عدد هشت، مامان و بابا خواهند رسید. حالا عقربهی بزرگ روی عدد دوازده بود؛ ولی عقربهی کوچک یک دور دیگر باید میگشت تا به عدد هشت برسد.

حنا از انتظار کشیدن خسته شده بود و حوصلهاش سر رفته بود. از مادربزرگ پرسید: «مامان جون، یعنی هدیهی جالب من چه چیزی میتواند باشد؟»

مامان جون گفت: «چیزی که یک صورت، دو تا چشم، دوتا گوش، یک بینی و یک دهان دارد.»

حنا گفت: «فهمیدم. یک بستنی عروسکی است؛ ولی اینکه هدیهی خیلی جالبی نیست.»

مامان جون گفت: «آنچیز یک صورت، دوتا چشم، دوتا گوش، یک بینی و یک دهان دارد. دهانی که توی آن زبان کوچکی قایم شده.»

حنا گفت: «این چیزی که شما میگویید فقط میتواند یک بستنی عروسکی باشد؛ امّا بستنی عروسکی که زبان ندارد.»

مامان جون باز گفت: «آن چیز دوتا چشم، دوتا گوش، یک بینی، یک دهان، یک زبان و یک کلّهی کم مو دارد.» حنا گیج شده بود و کلمهها را با خودش تکرار میکرد.

مـامـان جـون ادامه داد: «آن چیز یک صورت، دوتـا چشم، دوتا گوش، یک بینی، یک دهان، یک زبان، یک کلّهی کممو و یک گردن نازک دارد.»

حنا چشمهایش را بست، فکر کرد و گفت: «آخ جان، یک بازی رایانهای است. من بازیاش را بلدم.»

مامان جون که کمکم داشت از این بازی خوشش میآمد گفت: «نه بستنی عروسکی و نه بازی رایانهای است. آنچیز یک صورت، دو تا چشم، دوتا گوش...»

حنا ادامه داد: «میدانم. یک بینی، یک دهان، یک زبان، یک کلّهی بی مو و یک گردن نازک دارد.»

مامان جون خندید و خواند: «و دوتا دست و دوتا پا».

حنا ذوقزده گفت: «وای، یک بچّه خرگوش است.»

مامان جون گفت: «بیا اینبار با هم بخوانیم.» و با هم خواندند: «آن چیز یک صورت، دو تا چشم، دوتا گوش، یک بینی، یک دهان، یک زبان، یک کلّهی کممو، یک گردن نازک، دوتا دست و دوتا پا دارد.»

صدای حنا قطع شد؛ ولی مامان جون هنوز میخواند: «هر دست و هر پایش پنج انگشت و ناخن دارد.»

حنا بلند گفت: «امّا خرگوشها که انگشت ندارند.»

مامان جون جواب داد: «من هم نگفتم یک بچّه خرگوش است.»

حنا گفت: «چرا از اوّل نفهمیدم؟ عروسک است. از همانهایی که شیر میخورند و صدای گریه و خنده در میآورند.»

مامان جون خندید. صدای در آمد. در دست بابا یک جعبهی شیرینی بود و در دست مامان یک پاکت.

مامان عکس توی پاکت را به حنا نشان داد. بعد توضیح داد که آن عکس بچّهی خیلی کوچولوی آنهاست. حنا ذوق کرده بود. عکس را نگاه کرد و گفت: «یک کلّه است، دوتا دست و پا... کی کامل میشود؟»

مامان جواب داد: «پنج ماه دیگر».

حنا خـواند: «بچّهی مـا یک صورت، دوتا چشم، دوتا گوش، یک بینی، یک دهان...»

۶۹۹
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید