عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

یادگار مادربزرگ

  فایلهای مرتبط
یادگار مادربزرگ

فیل کوچولو لباس چهارخانه‌ی پشمی‌اش را پوشید و شال گردن عزیزش را دور گردنش پیچید و از خانه بیرون رفت. از چند روز پیش همه ‌درباره‌ی ‌ماه گرفتگی آن شب حرف می‌زدند. هوا خیلی سرد بود، امّا فیل کوچولو گرمِ گرم بود. چون مادربزرگ قبل از این‌که برای همیشه چشم‌هایش را ببندد، شال گردن گرمی را که برایش بافته بود، دور گردنش انداخته و در گوشش زمزمه کرده بود:«‌گریه نکن کوچولوی من. نمی‌خواهم خرطوم قشنگت قرمز شود! حتّی اگر من نباشم هر وقت این را بپوشی انگار باز هم تو را بغل کرده‌ام....» فیل کوچولو بالای تپّه رسید و به ماه نگاه کرد. ماه گرفتگی شروع شده بود و حالا فقط یک تکه از صورتش پیدا بود. فیل کوچولو به ماه لبخند زد و گفت:«هی! تو هیچ هم ترسناک نیستی! امّا معلوم است آن بالا حسابی سرد شده! می‌دانی؟ مادر بزرگ من هم آن بالاها، توی آسمان است. حتماً دیده یخ کرده‌ای و برایت یک شال‌گردن سیاه نرم بافته!» بعد از خیال‌پردازی خودش خنده‌اش گرفت و زیر لب گفت:«‌نگاهش کن! فقط پیشانی‌اش از شال‌گردن بیرون است!»

 

۶۱۲
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز،داستان کوتاه،یادگار مادربزرگ،لیلا فارسی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید