عکس رهبر جدید

گربه خوابالو

  فایلهای مرتبط
گربه خوابالو

گربه کنار میز دراز کشیده بود و سبیلهایش را پاک میکرد. موشی از لانه بیرون آمد. گربه را که دید، ترسید و عقب پرید. گفت: «میخواهی من را بخوری؟» گربه گفت: «نه.» موشی گفت: «چرا؟ فکر میکنی من بدمزهام؟»

گربه گفت: «نه.» موشی رفت توی لانه و با داداشموشی برگشت. داداشموشی گفت: «میخواهی ما را بخوری؟» گربه نگاهشان کرد.

موشی و داداشی گفتند: «تو فکر میکنی ما لاغر و بدمزّهایم؟»

موشی و داداشی رفتند توی لانه و با خواهرموشی برگشتند. خواهرموشی گفت: «تو ما را میخوری؟» گربه خمیازهای کشید. خواهرموشی گفت: «پس تو فکر میکنی ما زشت و لاغر و بدمزّهایم؟» یکهو گربه گفت: «گوش کنید.» موشی و داداشموشی و خواهرموشی گفتند: «چی را گوش کنیم؟» گربه گفت: «صدای قار و قور شکم من را که دلش سه موش لاغر و بدمزّه و زشت میخواهد!»

موشی و داداشی و خواهرموشی جیغی کشیدند و پریدند توی لانه.

گربه گفت: «آخیش، الان با خیال راحت می خوابم.»

 

۱۳۰۸
کلیدواژه (keyword): رشد کودک،قصه،داستان کودکانه،گربه خوابالو،مریم عاطفی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید