گربه کنار میز دراز کشیده بود و سبیلهایش
را پاک میکرد. موشی از لانه بیرون
آمد. گربه را که دید، ترسید و عقب پرید. گفت: «میخواهی
من را بخوری؟» گربه گفت: «نه.» موشی گفت: «چرا؟ فکر میکنی
من بدمزهام؟»
گربه گفت: «نه.» موشی رفت توی لانه و با داداشموشی
برگشت. داداشموشی گفت: «میخواهی
ما را بخوری؟» گربه نگاهشان کرد.
موشی و داداشی گفتند: «تو فکر میکنی
ما لاغر و بدمزّهایم؟»
موشی و داداشی رفتند توی لانه و با خواهرموشی برگشتند.
خواهرموشی گفت: «تو ما را میخوری؟»
گربه خمیازهای کشید. خواهرموشی
گفت: «پس تو فکر میکنی
ما زشت و لاغر و بدمزّهایم؟»
یکهو گربه گفت: «گوش کنید.» موشی و داداشموشی
و خواهرموشی گفتند: «چی را گوش کنیم؟» گربه گفت: «صدای قار و قور شکم من را که دلش
سه موش لاغر و بدمزّه و زشت میخواهد!»
موشی و داداشی و خواهرموشی جیغی کشیدند و پریدند توی
لانه.
گربه گفت: «آخیش، الان با خیال راحت می خوابم.»