عروسک دامن چینچینی گفت: «کی میاد خالهبازی؟ من خالهگلی هستم.»
عروسک پارچهای گفت: «من میام. من ماماننازی هستم.»
عروسک پلاستیکی گفت: «من هم باباسبیلو، تپلمپلو.»
پتو با شادی گفت: «من هم فرش زیر پاتون.»
دامن چینچینی با اخم گفت: «نه نیا. تو کهنهای. نخنخی شدی. بَه بهی نیستی.»
پتو با غصّه دور شد. عروسکها میخواستند بازی کنند که ابرها بدوبدو آمدند. باران شدند و باریدند. عروسک پارچهای گفت: «وای، چه بارانی! خیس شدم.»
عروسک پلاستیکی گفت: «عروسک آبکشیده شدیم.»
عروسک دامن چینچینی گفت: «خیس شدیم که شدیم. خشک میشویم.»
باران تندتند بارید. دامن چینچینی خیس و گلی شد. لرزید و هاپوچی عطسه کرد.
عروسک پلاستیکی یواش گفت: «بگو پتو بیاید. یخ کردیم.»
عروسک پارچهای گفت: «بگو بیاید. داریم میلرزیم.»
عروسک دامن چینچینی سرش گیج رفت. لرزید و اُفتاد. پتو بدوبدو آمد. دامن چینچینی را گرم کرد. عروسکهای دیگر هم زیر پتو رفتند. گرم شدند و خندیدند.