خانم آموزگار به همهی بچّهها یک برگهی نقّاشی و رنگآمیزی داد و گفت: «امروز همهی برگهها را به تختهی کلاس میزنیم. زهره خوشحال شد و شروع کرد به رنگآمیزی. دلش میخواست خانم آموزگار از نقّاشیاش خیلی خوشش بیاید.
خانم رنگ سبز را دوست دارد، پس یکی از بادبادکها را سبز میکنم. باید حواسم را جمع کنم که از خط بیرون نزنم، چون خانم خوشش نمیآید. آخ، رنگ قرمز در کنار قهوهای زشت شد! باید آهسته پاکش کنم.
زهره در حالی که اینجور فکرها از ذهنش میگذشتند، بالاخره رنگآمیزیاش را تمام کرد. زنگ که خورد، چشمش به یک برگهی اضافهی رنگآمیزی روی میز خانم افتاد. اجازه گرفت تا آن را به خانه ببرد.
دوباره شروع کرد به رنگآمیزی. چه دریا و ساحل زیبایی! چند ماهی طلایی و قرمز هم میکشم. این بچّه که در ساحل ایستاده است، بادبادک ندارد. یک بادبادک هم به دست او میدهم. زهره این فکرها را میکرد و از نقّاشیکشیدنش لذّت میبرد.
بعد هم نقّاشیاش را به دیوار اتاق زد.
به نظر تو کدام نقّاشی دوستداشتنیتر شده است؟