عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

آش سبزی

  فایلهای مرتبط
آش سبزی

خرگوشه داشت بازی میکرد: بالا، پایین، چپ، راست. آنقدر ورجهورجه کرد که حسابی خسته شد. نشست یک گوشه هویج بخورد که از پشت درختها صدایی شنید. مامان لاکپشت و لاکی کوچیکه داشتند بلندبلند حرف میزدند.

مامان لاکپشت گفت: «بیماری جنگلی واگیر دارد. برای همین بابا لاکپشت رفته بالای کوه تا...»

خرگوشه ترسید. از جایش پرید. بدون اینکه بقیهی حرف مامان لاکپشت را بشنود، شروع کرد به دویدن. همینجوری که توی جنگل میدوید، داد میزد: «خبر خبر! بابا لاکپشت بیماری جنگلی گرفته، خیلی خطرناک است. واگیر هم دارد.»

فیل، زرّافه، سنجاب و هر حیوانی که صدای خرگوشه را میشنید، میدوید دنبالش تا بفهمد چه خبر است!

خرگوشه آنقدر دوید تا رسید نزدیک کوه. با تعجّب دید بابا لاکپشت دارد سرحال و خندان از کوه بالا میرود. داد زد: «بابا لاکپشت، آنجا چهکار میکنی؟»

بابا لاکپشت گفت: «دارم سبزی مخصوص جمع میکنم.»

همهی حیوانها گفتند: «بابا لاکپشت که مریض نیست!»

مامان لاکپشت و لاکی کوچیکه هم رسیدند. خرگوشه زود دوید جلو و گفت: «بابا لاکپشت برای چی رفته سبزی مخصوص جمع کند؟»

لاکی کوچیکه گفت: «مامان لاکپشت میخواهد برای همهی حیوانها آش بپزد. چند روز دیگر پاییز است. بیماری جنگلی زیاد میشود.»

خرگوشه پرید بالا و گفت: «بیماری جنگلی خطرناک است. واگیر هم دارد.»

مامان لاکپشت گفت: «بله! امّا اگر آش سبزی مخصوص بخوریم، دیگر بیماری جنگلی نمیگیریم.»

خرگوشه و حیوانها با شرمندگی سرشان را تکان دادند و بلند گفتند: «بابا لاکپشت، ما هم آمدیم کمک!»

۴۰۷
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه، آش سبزی، نسرین دشتی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید