بسمالله الرحمن الرحیم
جریان فریب نفس یا
خدعه نفس به تعبیر قرآن کریم «...و ما یخدعون إلا أنفسهم...» (بقره/ 9): ... ولی
جز بر خویشتن نیرنگ نمیزنند... یا «مکروا و مکر الله...» (آلعمران/ 54): و [دشمنان]مکر ورزیدند، و خدا
[در پاسخشان] مکر در میان آورد... . در سایه چند اصل قرآنی باید حل بشود.
قرآن کریم وحی الهی
را شفا معرفی کرد و در بیانات نورانی حضرت امیر علیهالسلام، خود وجود مبارک پیامبر(ص) بهعنوان طبیب معرفی
شدند: «طبیب دوّار بطبّه» ارجاع روایت نهجالبلاغه، خطبه 108. لذا اخلاق را،
بزرگان، طب روحانی دانستند.
مسئله دیگر مسئله
جهاد است که جهاد سه ضلعی در نفس است. چون دو گروه هستند که یک گروه عهدهدار اندیشهاند و یک گروه عهدهدار انگیزه؛ هم جنگ داخلی در
گروه اندیشه است که اقسام مغالطات اینجا راه دارد، و هم جنگ داخلی در گروه انگیزه
است که خواستهها
و تمایلات شهوت و غضب با هم درگیر هستند و هم آن جنگ جهانی سوم بین دو گروه است؛
یعنی بین اندیشه و انگیزه. حداقل مسئلهای که مطرح است، ما باید این دو تا اصل
را حل کنیم که این به معرفت نفس برمیگردد. در حکمت اسلامی، در مسئله نفس این
کار را کردند و تشریح کردند که انسان چند قوه دارد.
ذرهای از آن متأسفانه در
اصول نیامده است. این علمای اصول ما بزرگوارانی بودند که رنج فراوان بیاثری تحمل کردند در
فرق بین طلب و اراده. باید آن رنج را فرع میکردند بین اراده و علم. چگونه انسان
صددرصد مطلبی را یقین دارد و نمیکند؟! آن نه راه علمی دارد نه راه عملی. بر فرض، مرحوم آقای
نائینی و امثال نائینی آمدند فرق گذاشتند بین طلب و اراده. هر دو در یک جناحاند. اما قرآن اذعان
دارد که این شخص صددرصد عالم بود«و جحدوا بها» (هیچ تردیدی نداشت)، «و جحدوا بها و
استیقنتها أنفسهم ظلما...» (نمل/ 14): «و با آنکه دلهایشان بدان یقین داشت، از روی ظلم و
تکبر آن را انکار کردند...». در آن مصاحبه نفسگیر کلیم حق به او گفتند «لقد علمت».
«علمت» یعنی «علمت». یعنی هیچ بهانهای نداری «لقد علمت ما أنزل هؤلاء إلا
رب السماوات و الارض بصائر» (اسراء/ 102) ...گفت: «قطعاً میدانی که این [نشانهها] را که باعث بینشهاست جز پروردگار
آسمانها
و زمین نازل نکرده است..» تو هیچ بهانهای نداری. برای تو هم که ثابت شده، چرا
نمیگویی؟
پس میشود
انسان یک چیزی را صددرصد علم داشته باشد و نکند.
سرّش این است که ما
نرفتیم درس اخلاق بخوانیم. ما خیال کردیم اخلاق مطالعهکردنی است. یک گلهای بکنم. در داخل ما، آن دینی که گفته
«طلب العلم» واجب است، نگفت «واجب»، نگفت «فریض»، گفت «فریضئ» این «تاء» که تای
تأنیث نیست آن مبتدای مذکر خبر مؤنث؟! این «تاء» تای مبالغه است، مثل عقیلئ. به
همان دلیل که زینب عقیله بنیهاشم است، به همان دلیل حسینبن علی عقیله بنیهاشم است. این تای عقیلئ مثل تای علامئ
است. آدم که «خلیف الله» نیست، «خلیفئالله» است. اینکه مؤنث نیست. «طلب العلم
فریضئ» یعنی خیلی خیلی خیلی واجب است آدم چیز بفهمد.
این دینی که گفته
«طلب العلم فریضئ» ... (کلینی، 1407، ج1، 30)، گفته چه چیزی را بخوان یا نگفته؟ چه
چیزی را یاد بگیرم؟ مرحوم کلینی نقل کرد هم از وجود مبارک پیغمبر و هم از امام
کاظم (سلامالله
علیهما)«انما» (یعنی «انما» حصر است) [همان،32] «انما العلم ثلاثئ آیئ محکمئ أو
فریضئ عادلئ او سنئ قائمئ»: ما آمدیم گفتیم آیه محکمه فقه و اصول، فریضه عادله فقه
و اصول، سنت عادله فقه و اصول. ما خیال میکنیم اخلاق مثل رسائل مکاسب است! خیال
میکنیم
حداکثر ارزش علمی که برای اخلاق قائلیم مثل رسائل مکاسب است! اصلاً اخلاق را علم
نمیدانیم.
رسائل مکاسب با
بیانات عقلا و فهم عرفا و اینها حل میشود، ولی اخلاق اینجور نیست. اخلاق جزو فلسفههای عمیق و انیق
اسلامی است. پس میشود یک کلیماللهی به یک شخصی بگوید شما هیچ مشکل علمی ندارید «لقد علمت»
(با «لا» و «قاف») «لقد علمت ما انزل هؤلاء الا رب السماوات و الارض بصائر». اینها حجج الهیاند. معجزاتاند. چرا نمیخوانی؟ پس ما دو اصلی
در دین داریم. یک اصلی این است که این اخلاق طب است. اصل دیگر این است که سه گروه
در درون ما جنگ دارند. هم بخش اندیشه جنگ داخلی دارد، هم بخش انگیزه جنگ داخلی
دارد و هم یک جنگ جهانی شرق و غرب هست بین اندیشه و انگیزه که از او بهعنوان جهاد یاد میشود.
حضرت فرمود جهاد اکبر
این است. ما هیچ چاره نداریم مگر اینکه بفهمیم. بفهمیم یعنی بفهمیم، چون با خودمان کار
داریم و چهجور
میشود
یک عالمی صددرصد میداند رومیزی بد است، زیرمیزی بد است، اما میگیرد! چه در این کسوت
چه در آن جامه، فرقی نمیکند. ما کم نداریم کسانی که در برابر انبیا متنبیانه آمدند دین
جعل کردند؛ چه در این جامه چه در آن جامه. مشکل خود ما هم هست.
یکی اینکه بزرگان ما
مثل زکریای رازی اخلاق را بهعنوان «الطب الروحانی» معرفی کردند. این طبیب است. یکی هم در
فضیلتهای
جنگ است که جهاد اکبر داریم و جهاد اصغر. ما در مسئله طب باید طبیبانه حرف بزنیم.
در مسئله جهاد باید عبیرانه و سردارانه سخن بگوییم. در مسئله طب میبینید این پردههای چشم دهها کار را با هم
انجام میدهند،
اما وقتی یک پزشک متخصص بخواهد آب مروارید را حل کند، میگوید هیچ، یعنی هیچ. به نحو سالبه کلیه.
این پرده با این پرده، با اینکه نزدیک هماند، هیچ ارتباطی با هم ندارند. من باید
این را معالجه کنم.
وقتی یکی از رگهای مویی بسته است،
آن متخصص قلب که میخواهد دست به چاقو ببرد، میگوید این دو تا رگ هیچ ارتباطی با هم
ندارند. با اینکه صدها کار را با هم انجام میدهند. وقتی طبیب طبیب است که آن رگهای مویی را از هم
جدا بکند و بگوید این رگ مویی بسته است، چرا من کاری به او ندارم. حداقل سواد ما در اخلاق
این است که بین قوایمان فرق بگذاریم که ما چند تا قوه داریم در درونمان؟ چند تا
مسئول داریم ما؟ تا این بشود طب؛ «الطب الروحانی». اینکه در سوره «حشر» و امثال
«حشر» فرمود خیلیها
خدا را نشناختند، در اثر اینکه خدا را نشناختند «نسوا الله فأنساهم أنفسهم» (حشر/
19): ...کسانی که خدا را فراموش کردند و [نیز] آنان را دچار خودفراموشی کرد...،
همین است: پس ما یک بحثی درباره طب داریم که اخلاق طب است و یک بحث درباره جهاد.
در جریان طب، ما باید
بفهمیم مسئول اندیشه ما چه کسانی هستند؛ مسئول انگیزه ما چه کسانی هستند؟ چه جور
میشود
انسان یک چیزی را میداند و عمل نمیکند؟ این اختصاصی به هامان، فرعون و امثال فرعون هم ندارد. یک
آقایی تفسیر نوشته، تفسیرش هم چاپ شده، پایین آمده نامحرم را نگاه میکند. این برای چیست؟!
«أکالون للسحت» را روی منبر گفته، خودش هم کتاب نوشته، مقاله نوشته، چاپ هم شده،
اما دستش به رشوه بند است، چرا؟! این چه میشود؟!
ما برای اینکه بفهمیم
در درون ما چند دستگاه هست و کاملاً از هم جدا هستند، با اینکه صدها کار را با هم
انجام میدهند،
طبیبانه بخواهیم حرف بزنیم، اگر یک رگ مویی یک جا بسته است، ما کاری به رفیقش نداریم. میگوییم این رگ بسته
است. از یک مثالی شروع بکنیم تا به ممثل برسیم. آنچه در بیرون ماست، نمودار ضعیفی
است از آنچه در درون ماست. ما در بیرون یک مقسم داریم به اقسام چهارگانه. مقسم این
است که بعضی از شئون ما شئون ادراکی و علمیاند. بعضی از شئون ما شئون تحریکی و عملیاند. این مقسم است.
زیر این مقسم، چهار قسم مندرج است؛ یا هر دو سالماند یا هر دو بیمارند. یا این یکی سالم
است و آن یکی بیمار، یا آن یکی سالم است و این یکی بیمار.
فتحصل ان هاهنا
مقسماً
واحداً تحته اقسام اربعئ. اما اقسام اربعه و اصل مقسم. ما چشم و گوش داریم برای
فهمیدن و دیدن، دست و پا داریم برای دویدن. این اصل مقسم است. پس بیرون بدن ما، یک
سلسله شئونی دارد برای درک، یک سلسله قوایی دارد برای کار. چشم و گوش داریم برای
درک، دست و پا داریم برای کار. این مقسم است. اقسام چهارگانهای که زیر این مقسماند، بعضیها هر دو سالماند و بعضیها هر دو مریضاند. بعضیها نیروی ادراکیشان قوی است، تحریکیشان ضعیف است و بعضی
برعکس.
آنکه هر دو سالم است،
چشم و گوشش سالم، دست و پایش سالم، مار و عقرب را میبیند و فرار میکند.
قسم دوم نیروی ادراکیشان سالم است و نیروی
تحریکیشان
ضعیف است. ویلچریاند،
این مار و عقرب را میبیند و مسموم میشود. شما مدام بگو مگر ندیدی؟ مدام ذرهبین بده، مدام دیدگاه
بده، مدام تلسکوپ بده، مدام میکروسکوپ بده، مدام عینک بده. او مشکل دید ندارد. مگر
چشم فرار میکند؟
مگر گوش فرار میکند؟
دست و پا فرار میکند
که فلج است. شما مدام برای او آیه بخوان. او خودش آیه خوانده، ترجمه شده، چاپ هم
شده، مدام آیه بخوان، مدام روایت بخوان، او مشکل علم ندارد.
قسم سوم کسانی هستند
که نیروی تحریکیشان
سالم است و ادراکیشان ضعیف است، مثل کسی که کور است و ناشنواست. اعما است، عصایی
است، اما دست و پایش قوی است. شما به او اعتراض بکنی که چرا ندویدی؟! میگوید من ندیدم تا
بدوم. مار و عقرب آمده زده. این چون مشکل علمی دارد چوب میخورد. دست و پایش سالم است.
قسم چهارم فاقد
طهورین است؛ یک کسی که نه چشم و گوش دارد نه دست و پا، او یقیناً نیش میخورد. تا اینجا مثال
بود. حالا برسیم به ممثل. در ممثل، عقل نظری از عقل عملی کاملاً جداست. عقل نظری
فقط مسئول اندیشه است. او دستگاه جدایی دارد. عقل عملی که فرمود «ما عبد به الرحمن
واکتسب به الجنان» (کلینی، 1407، ج1، 11)، این مسئول کار است. میگوید برنامه بده، من
عمل بکنم.
بنابراین، علم لازم
است ولی کافی نیست. جهل مانع است ولی تنها مانع او نیست. ما در مسئله مانع یک جهل
علمی داریم، یک جهالت علمی. هر دو را قرآن گفته و از هم جدا کرده، آن که جاهل است
که مشکل علمی دارد و نمیداند: اما «یعملون السوء بجهالئ» (نساء/ 17). این بیان نورانی
که درباره اربعین سیدالشهدا است: «بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالئ و حیرئ
الضلالئ» (طوسی، 1407، ج2، 113) او خون داد برای اینکه امت را عالم و عاقل کند.
اندیشه خوب، انگیزه خوب. یعنی هر دو را سالم کند. چشم و گوش بینا و فهیم، دست و
پای بدو. حسین آمده برای هر دو کار. تنها برای علم نیامده است.
ما عقل نظری داریم که
فقط برای فهم است. عقل علمی داریم که «ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان». اینجا
جای جهاد است. پس ما تا ندانیم عقل نظر کارش چیست و عقل عمل کارش چیست، این مرض،
مرض علمی است یا مرض عملی، مشکل جهل است یا مشکل جهالت است، طبیب نخواهیم بود.
اخلاق نخواهیم داشت. این میشود روضهخوانی، این میشود موعظه. اینکه علم نیست، آنکه موضوع دارد باید موضوع مشخص
بشود. اخلاق موضوعش نفس است. نفس که به این آسانی با بنای عقلا حل نمیشود. ما خیال میکنیم اخلاق یعنی
موعظه! باتقوا باش. اینکه اخلاق نیست، اینکه نصیحت است، اینکه موعظه است، اینکه
روضهخوانی
است، اینکه اخلاق نیست.
تا کسی نفس را
نشناسد، شئون نفس را نشناسد، دست به قلم بکند، اخلاق یعنی چه؟ چه چیزی را میخواهد اصلاح بکند؟ میخواهد موعظه بکند،
بله موعظه درست است. باتقوا باش. آدم خوب باشد بهشت هست، جهنم هست، داری به چه کسی
میگویی؟
مثل کسانی که دستور بهداشت میدهند، باید بگویند چهجور دندان را مسواک بکند؟ بیماری چیست؟
کبد چیست؟ پرخوری چیست؟ اضافه وزن چیست؟ مواظب باشید مریض نشوید، سرما نخورید، این
بله موعظه است، ولی طب نشد. آنجا که جان کندن یعنی جان کندن، علمی دارد. آنجا طب
است اینجا نصیحت است. موعظه است.
حالا برویم درون ما.
در درون ما سه دستگاه جنگ دائمی است. یکی وهم و خیال که با عقل نظری مرتب درگیرند.
تمام این مغالطات سیزدهگانه و امثال سیزدهگانه که پیدا میشود، مگر این خیال رها میکند؟ مگر این وهم رها میکند؟ فوراً جابهجا میکند موضوع را به جای
موضوع دیگر، محمول را به جای محمول دیگر. این بیچاره تا میرود در کتابخانهاش یک مطلب علمی را بهفمد، میبیند موضوعات عوض
شده، محمولات عوض شده. سیزده قسم از مغالطات همواره حمله کرده. این سرانجام گرفتار
«غالطه نفسه» در میآید. اینقدر باید فهیم و خردمند و ورزیده باشد، وهم را مهار کند، خیال
را مهار کند، بگوید تکان نخور، من فلان موضوع جزئی را میخواهم، برو آن را بیاور، بگوید چشم!
فلان معنای موضوعی را میخواهم، برو آن را بیار، بگوید چشم! چون مگر بدون وهم و خیال
مگر عقل میتواند
استدلال کند؟ تا جزئیات نداشته باشد، صغری نباشد، اصغر جزئی نباشد، مگر میشود استدلال بکند؟
این باید بجنگد. وهم از بهترین نعمتهای الهی است. باید عادل باشد. خیال از
بهترین هنرهای زیبا مال همین است.
از بهترین نعمتهای الهی است اگر در
جهاد درون عقل اندیشمند عقل نظر، عقل حوزه و دانشگاه اینها را مهار کرده، هر جزئی که خواستند میگوید چشم. فلان
پرونده را بیار، میگوید چشم. خیال از بهترین نعمتهاست. وهم از بهترین است. معنای جزئی را
میخواهم،
چشم. خود عقل که جزئیات را درک نمیکند. صورت جزئی را میخواهم، بگوید چشم. اما اینها جابهجا بکنند میشود مغالطه. این باید
بجنگد اینها
را تربیت بکند تا معنای جزئی را خواستند، وهم بگوید چشم. صورت جزئی را خواستند
خیال بگوید چشم، آنوقت عقل نظر میشود حکیم. این تازه یک گوشهای از قسمت و نیمی از انسانیت است.
در این بخش، ما یک
قضیه داریم و یک تصدیق داریم و یک ایمان. چون منطق در حوزهها نیست، رخت بربسته است. خدا غریق رحمت
کند مرحوم حاج شیخ عبدالکریم(رضوانالله علیه) را. او به زحمت افتاده که ما در قضیه تصدیق میخواهیم، جزم میخواهیم. این قضیه که
میگوییم
«الف، باء است» دروغگو چه قضیهای دارد؟ به زحمت افتاد بنده خدا. ما قضیه کاذب داریم یا نه؟
آنجا که علم کذب داریم، داریم یا نه؟ وقتی علم کذب داریم، چگونه تصدیق میکنیم؟ این جزم کجاست؟
این صددرصد خبر میدهد. قضیه خطابه که نیست. در قضیه جزم هست یا نه؟ آدم دروغگو
چهجور
جزم پیدا میکند؟
چون منطق در حوزهها
نیست، خیال میکنند
با بنای عقلا منطق میفهمند. اینها بین قضیه و تصدیق فرق نگذاشتند. اصلاً قیاسات شعری که از
اقسام پنجگانه
صناعات خمس است. برای همین گذاشتند که ما یک قضیه داریم که هیچ، یعنی هیچ! هیچ
ارتباطی با تصدیق ندارد. یک موضوع دارد، یک محمول دارد. به ادیب بدهی میگوید این مبتداست.
این خبر اینکه جزم نیست.
در صناعت شعر که از
صناعات پنجگانه
است، آنجا قضیه است، تصدیق نیست. اصلاً منطق را برای همین گذاشتند، منتها این
الجوهر النضید را گذاشتند آنجا. غالباً همین بحثهای معرف قول شارح را میخوانند. آن قسمتهای علمی و برهانیاش را بگذاریم کنار،
وگرنه الصناعات پنجتاست. برهان هست، شعر هست، جدل هست، خطابه هست، مغالطه هم
هست. در صناعت شعر، بین قضیه و تصدیق فرق گذاشتند. در قضایای کاذبه قضیه هست و
تصدیق نیست. در قضایای این سب و لعنی که میکنیم، فحشهایی که میدهند، اینها همهشان قضیه هست و تصدیق در آن نیست.
فرق بین قضیه و
تصدیق: یک تصور داریم که روشن است. یک قضیه داریم که در آن تصدیق نیست. یک ایمان
داریم که بالاتر از تصدیق است. در تصدیق یعنی برای من ثابت شد این محمول برای این
موضوع است و این موضوع این محمول را دارد تصدیق میباشد این شده عقد که «تسمی القضیئ
عقداً» در منطق میگویند این است. از این به بعد، کار عقل نظری تمام شد. حالا این
شد، یا فیلسوف یا حکیم، هرچه میخواهد باشد. از آن به بعد، نوبت به عقل عملی میرسد. عقل عملی باید
عقیده پیدا کند نه عقد.
عقد مال عقل نظری است
که میگوید
این محمول مال این موضوع است. این میشود ریاضیدان. این میشود فیزیکدان. این میشود شیمیدان. فلان شخص پیغمبر
است، عصا معجزه است. این میشود عقل نظری و تصدیق. از آن به بعد دست توانمند عقل عملی باید
این عصاره عقل نظری را به جان خود گره بزند بشود ایمان. اینجا دست که شل باشد گره
نمیزند؛
لذا با اینکه صددرصد میداند این معجزه است، باید گره بزند، گره نزد، برای اینکه این
فلج است.
پس در جبهه اول، یعنی
جبهه عقل نظر، وهم است و عقل هر دو زیرمجموعه عقل نظریاند. ابزار کار هستند. اگر او را معزول
کردند، خود شخص میشود وهام و متوهم و اگر خیال پیروز شد، به تعبیر قرآن کریم میشود مختال. این تخیل
که باب تفعل است، استعمال نشده در قرآن. اما اختیال که باب افتعال است. مختال
مختال که میگوییم
همین است. مختال یعنی کسی که خیال زده است، حاکم بر او خیال است. «لا یحب کل مختال
فخور» (لقمان/ 18) مختال یعنی خيالزده. اکثر مردم با خیال کار میکنند. هرچه خیال فتوا داد، او عمل میکند. عقل را معزول
کردند در گوشهای
نشسته
است، بیچاره است، بسته است. این میشود مختال.
پس در عقل اندیشمند،
ما یک مزاحم داریم به نام وهم. اگر تربیت نشود. یک مزاحم داریم به نام خیال اگر
تربیت نشود. هر دو مزاحماند اگر تربیت نشوند. اگر تربیت بشوند فرمانبرداران خوبی هستند.
تحت عقل نظری هستند. این شخص میشود حکیم. عالمانه حرف میزند میشود حکیم. اما کاری به اخلاق ندارد، هیچ
یعنی هیچ! کاری به اخلاق ندارد. علم لازم است، ولی کافی نیست؛ جهل مانع است، ولی
تنها مانع نیست.
در جنگ عقل عملی که
«ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» شهوت از یک سو و غضب از یکسوست، شهوت هم
زیرمجموعه فراوانی دارد. غضب هم زیرمجموعه فراوانی دارد. اینها با هم میجنگند و اگر آن عقل عملی توانست اینها را مهار بکند،
پیروز در میدان اکبر است. کبیر است و اگر نه، این شخص مشتهی است. این شخص غضبان
است. در همین اولین دعای صحیفه سجادیه، وقتی انسان را معرفی میکنند، میگویند، انسان «حی
حمید» اگر شاکر نباشد حیوان است.
در همین اولین دعای
صحیفه سجادیه این است که اگر نبود، رهبران الهی و نبود راهنماییهای تو که ما نعمت را
چهجور
استفاده بکنیم و چهجور صرف بکنیم «لخرجوا من حدود الإنسانیئ الی حد البهیمیئ»
صریح همین دعای اول صحیفه سجادیه است. آن وقت «الانسان من هو»؟ و «ما هو»؟ طبق
تعبیر امام سجاد؟ «حی حمید»، نه «حیوان ناطق». این به عقل عملی برمیگردد. شهوت نعمت خوبی
است. انسان که مثل فرشتهها قائم به شخص نیست که غذا نخواهد، خواب نداشته باشد، گرایشهای جنسی نداشته
باشد، گرایشهای
غذایی نداشته باشد. شهوت میخواهد، چون قائم به شخص نیست میمیرد. اگر این را نداشته باشد میمیرد و در دار تزاحم
به سر میبرد
و مریض میشود.
این از بهترین نعمتهای الهی است قوه غضب. قوه غضب است که آدم را حفظ میکند؛ هم از دشمن خارج
حفظ میکند
هم از دشمن داخل حفظ میکند.
اینجا که مریض
شد، آدم تحمل نمیکند. دادش بلند است، به سراغ طبیب میرود، برای چیست؟ چه
کسی میگوید
که برو؟ قوه غضبیه میگوید برو این خطر را دفع کن، فشار میآورد. همانطوری که گرسنه میشود آدم، میگوید برو به طرف سفره. همانطوری که درد دارد، میگوید برو به مطب. این
را این دستگاه میگوید.
این سرتاپا نعمت است. منتها اگر بیراهه رفته، میشود دشمن. این باید تعدیل بشود قوه غضب.
شهوت باید قوه غضب باشد. غالباً اینها هرکدامشان آن عقل عملی را سرجایش مینشانند میشود حاکم معزول. این میشود «وقد خاب من
دساها» (شمس/ 10) این تدسیس و دسیسه کردن نوعی خدعه و فریب است.
دسیسه اصلش همین است
که «أم یدسه فی التراب» (نحل/ 59). همان جریانی که انسان خاکها را کنار ببرد، یک چیزی را درون خاک
بگذارد، بعد رویش خاک بگذارد که محو شود که «أم یدسه فی التراب» همین است. این دس
که ثلاثی مجرد است، اگر خیلی بخواهد اغراق بشود، به باب تفعیل میرود و میشود دسّس سه تا «سین»
دارد. آن سین سوم تبدیل به «یاء» میشود یا تبدیل به «الف» میشود، میشود «دساها» اصلش دسس
است. این همان «یدس» بود که شده دسس. خیلی تدسیس میکند، خیلی دسیسه میکند. این عقل بیچاره
را حکم معزول دفن میکند. خودش پرچم دست میگیرد میشود شهوت. هرچه دلم میخواهد یا حرف فروید
در میآید
یا حرف او در میآید
یا حرف فلان.
با این غضب پرچم را
به دست میگیرد
و میشود
لنین. میشود
استالین. فرقی نمیکند او دفن شده است «و قد خاب من دساها». یک روز او بیدار میشود مذمت میکند. اما کار گذشته
است. او را زنده به گور کرده است. روی قبر او آمده پرچم گذاشته حالا یا شهوت پرچم
گذاشته شده فروید، یا غضب پرچم گذاشته شده لنین و استالین که جنگ جهانی را راه
انداخته یا ترامپ فعلی شده است. این جهاد است. این جهاد تازه مربوط به بخش غربی
است. آن بخش شرقی بود این بخش غربی.
وای به روزی که جنگ
جهانی و بینالمللی
بشود. وهم و خیال از یک سو با عقل نظر درگیر هستند، شهوت و غضب از سوی دیگر با عقل
عملی درگیر هستند. یک غوغایی در درون این شخص است که هر شب باید با قرص بخوابد.
این به هیچ وجه
جور در نمیآید.
این غوغایی است در درون او. هم جنگ بینالمللی هست، هم جنگ داخلی شرقی است هم
جنگ داخلی غربی هست. یک حیوانی است.
اگر گفتند اخلاق،
اخلاق یک مؤلفهای
است از طب و جهاد. هم فرمانداران و امیران و امرای ما باید کاملاً مرزداری کنند،
هم اطبای ما باید کاملاً درمان بشوند. لذا فرمود من شفا فرستادم. من طبیب هستم.
طبیب تا قوا را نداند. آنگاه این یکی یا به زور مسلط میشود یا به نیرنگ مسلط میشود. جهاد فرق میکند: «انما الحرب
خدعئ» آن عوامیاش
در جنگ داخلی بیرون است که فریب دادن است. آن علمیاش در جنگ داخلی است که نفس است. فریب
است «الحرب خدعئ». این قدر ماهرانه این خیال شبههاندازی میکند تا عقل نظر را در مغالطه بکشاند! آنقدر شهوت و غضب
مغالطه شبههاندازی
میکند،
نیرنگاندازی
میکند!
این در این جنگ «الحرب خدعئ» (طوسی، 261:1414) فریب میدهد تا عقل عملی بیچاره را به خواب
بیاورد. چون این کار، کار علمی بود، خدا غریق رحمت کند سیدنا الاستاد مرحوم علامه
طباطبایی را، مدتها
فکر میکرد
که فرق بین اراده و فکر چیست؟ یک وقتی به این نتیجه رسید که اراده همان علم به
باید است. بعد معلوم شد که اراده چیزی دیگر است و فکر چیزی دیگر است. بین اراده و
علم بین آسمان و زمین فاصله است.
اگر بخواهید عالمانه
سخن بگویید، هیچ یعنی هیچ! هیچ ارتباطی بین اینها نیست. شما یک وقتی آب دارید، یک وقتی
آهن. هیچ ارتباطی بین آب و آهن نیست، ولی بخواهید ساختمان بسازید، باید بفهمید که
آب چیست و آهن چیست و آنها را کجا به کار ببریم. بخواهید اخلاق را تنظیم بکنید، باید
بدانید جای آب کجاست، جای آهن کجاست. برای اینکه ساختمان بدون آب و آهن نمیشود، اما هیچ یعنی
هیچ. آنجایی که جای هیچ است، باید قاطعانه بگویید که هیچ ارتباطی بین آهن و آب
نیست. آهن چیزی دیگر است آب چیزی دیگر است. ولی بخواهید ساختمان بسازید آهن و آب
میخواهید.
هیچ ارتباطی بین علم
و عمل نیست. شما مدام آیه بخوان. مدام روایت بخوان. اینکه معتاد است، شما حرفهای پزشکی دارید به
او میزنید؟
وقت خودت را گرفتی! این که مشکل علمی ندارد، این در متن علم است. او ارادهاش ضعیف است نه علمش.
شما بگویید این عاقبت، بله عاقبتش خطر دارد، قصه است، خنده دارد. شما به معتاد
دارید سفارش میکنید،
چه چیزی سفارش میکنید؟
که این برایت ضرر دارد؟ عاقبت بدی دارد؟ اینکه بیعاقبت شد و همه چیز را رها کرده است،
این در متن بیعاقبتی
است.
مشکل معتادها چیست؟
یعنی نمیدانند
که اعتیاد ضرر دارد؟ آوارگی دارد؟ نصیحت میکنید؟ این از لطایف حرفهای ابن عربی است که
میگوید
نصیحت موعظه نیست. آن خیاط را میگویند ناصح، این سوزن را میگویند منصحه، خیاط را میگویند ناصح، لباسی که
دوخته میشود
نصیحت است و تو عرضه داشته باش این برهنهها را لباس بپوشان، حرف میزنی، مگر با حرف کسی،
شما خیال میکنید
که حرف زدن نصیحت است! آن خیاط را میگویند ناصح، تو که نه سوزن داری، نه
پارچه داری، نه بلد هستی خیاطی کنی، چه نصیحتی؟ این حرف ابنعربی است در فتوحات که ناصح به خیاط میگویند. شما میخواهی برهنهها را بپوشانی؟ آقا
بپوشان سرما میخوری!
کجا حرف میزنی؟
بنابراین، آن جنگ بینالمللی آن جوری است
که یک کسی در آشفتهبازار زندگی کند. هم در بخش اندیشه مشکل جدی داشته باشد هم در
بخش انگیزه مشکل جدی داشته باشد. قرآن کریم در مسئله «یخادعون الله والذین آمنو و
ما یخدعون ألا أنفسهم» (بقره/9) در اوایل سوره مبارکه بقره فرمود: اینها خود، خودشان را
فریب میدهند.
در درونمان مشکل داریم و علم ما یک مسئولی دارد. عمل ما مسئولی دارد. اخلاق برای
آن است که انسان بخش اراده و تصمیم و نیت و اینها را تصحیح بکند، وگرنه آدم علمش یک
گوشه است که لازم است ولی کافی نیست. یک دوره علمالنفس میخواهد که مشخص بشود ما قوایمان چندتاست،
مسئولمان چندتاست. آنوقت اصلاح هر کدام هم مشخص بشود، آنوقت هر مقالهای باید اصلاح یک کنشی باشد، وگرنه سرهم
کردن همین است.