تازه دو روز بود نوزادش را در آغوشش گذاشته بودند. او را میبویید، میبوسید، برایش شعر میخواند و با عشق به پسرش شیر میداد که ناگهان در بیداری چیزی دید. فرزندش را با قد و قامتِ نهچندان بلند در لباس خاکیرنگ، بدون حرکت. بالای سرِ پسرش نوشته بودند: «شهید رضا پناهی».
گریه کرد، فریاد زد، نوزادش را در آغوش فشرد؛ اما اطرافیان آرامش کردند. آخر سال ۴۹. نه خبری از جنگ بود، نه شهادت.
•
سر و صدای انقلاب که در شهر پیچید، رضا هنوز خیلی کوچک بود. تازه حروف الفبا آموخته بود، تازه میتوانست با قرار دادن حروف کنار هم، کلمه بنویسید؛ اما کمسن و سال بودنش، مانع نمیشد که از قافله انقلاب جا بماند. اسپری برمیداشت و با بچههای انقلابی، نیمهشب دیوارنویسی میکرد. چندباری هم تا پای گیر افتادن رفت؛ اما فرار کرد و خودش را نجات داد.
•
انقلاب که پیروز شد، رضا خودش را سرباز امام خمینی میدانست؛ هرچند که حرفهایش برای دیگران عجیب و شاید هم خندهدار بود؛ اما او به آنها باور و ایمان داشت. همین هم مادر را میترساند. دلهره داشت؛ دلهره شهادت فرزندش را. مادر میگوید: «رضا دوازدهساله بود؛ اما از صدها مرد بیشتر میدانست و هنگام حرف زدن، کسی باور نمیکرد او دوازدهساله است. با هرکس به یک روش و براساس روحیات او صحبت میکرد. درباره خواستگار خواهرش هم از او نظر میگرفتیم و بهترین مشاور برای خیلیها بود؛ حتی مدیر مدرسه به ما میگفت با او صلاح و مصلحت کنید و میگفت من خودم درباره مشکلات مدرسه با او مشورت میکنم».
•
لقمه حلال پدر و شیر پاک مادر، رضایی ساخته بود که در دوازدهسالگی مرد بود. احادیث را بهروانی میخواند و قرآن را بهزیبایی تلاوت میکرد. اندیشههایش به انقلاب گره خورده بود. وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، رضا از نخستین کسانی بود که پس از دستور امام؟ره؟ در بسیج ثبت نام کرد. رؤیای مادر، داشت به واقعیت تبدیل میشد.
•
مادر شهید میگوید: «میدانستم رضا شهید میشود؛ اما باید رضایتنامه حضور او در جبهه را امضا میکردم؛ هرچند که دلم رضایت نمیداد. میگفت «تو نمیخواهی خونبهای من خدا باشد»؟ گفتم: چرا نمیخواهم! اما تو هنوز بچهای!»؛ اما مادر نمیتوانست جلوی پرواز رضا را بگیرد.
•
سرانجام در ۲۷ بهمن ۶۱، رضا پناهی با خمپارهای که به سنگر دیدهبانی اصابت کرده بود، شهید شد. این دانشآموز شهید در وصیتنامهاش مینویسد: «من عاشق خدا و امام زمان گشتهام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود تا اینکه به معشوق خود، یعنی «الله» برسم و بهحق که ما میرویم که این حسین زمان و خمینی بتشکن را یاری کنیم و بهحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار میکنند، پاداش عظیم میبخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم. از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم، یعنی الله».