امضا از رئیس جمهور
۱۳۹۹/۰۲/۲۳
محافظها دور مرحمت را گرفته بودند و او فقط فریاد میزد و تقلا میکرد.
• من باید برم. من باید...
دستهای قوی و درشت زیر بازوهایش را میگرفتند و عقب میراندنش اما او دوباره به هر جان کندنی بود از زیر دست و پاها، توی شلوغی و لابهلای جمعیت پیش میرفت. مرحمت حرفش فقط یک چیز بود: «من باید آقای رئیسجمهور را ببینم».
محافظها که از اینهمه اصرار و جیغ کلافه شده بودند در چند متری ماشین دور پسرک سبزه و ریزی که از چشمانش شیطنت میبارید، حلقه زدند. خواستند دوباره او را دور کنند که صدایی بلند شد:
• اونجا چه خبره؟ آقا حرکت نمیکنند. میخوان بدونن چی شده.
محافظها به ماشین که منتظر ایستاده بود تا رئیسجمهور را به جلسه برساند نگاهی انداختند و گفتند: «یه بچه روستاییه. گریه و زاری میکنه که باید رئیسجمهور رو ببینم. نمیدونیم چطور تا اینجا آمده».
مرحمت که موقعیت را مناسب دید گردن کشید و روی نوک پا ایستاد تا دیده شود و گفت: من اینهمه راه اومدم تو رو خدا بذارید بیام جلو.
رئیس محافظها که صورت خیس از اشک مرحمت دلش را لرزانده بود جلو آمد و حلقه را شکست و دست مرحمت را گرفت.
• ببین پسر جون فقط چند دقیقهها.
مرحمت که از ذوق دلش میخواست بالا و پایین بپرد، با دست اشک روی صورتش را پاک کرد و لبخندی نشست کنج لبش، تند تند سرش را تکان داد و شروع کرد به تشکر کردن، سوز سرد پاییزی به صورتش سیلی میزد و تن کم لباسش را میلرزاند اما او دلش گرم بود.
رئیسجمهور که چشمش به مرحمت افتاد لبخندی مهمان صورتش شد، این پسر را بیدلیل دوست داشت. مرحمت اما از شوق دیدن آقا بغض کرده بود و از اینهمه چشم که او را نگاه میکردند خجالت میکشید، میخواست سلام کند اما غریبی میکرد.
• سلام باباجان خوشآمدی.
صدای مهربان آقای خامنهای نشست توی گوش مرحمت، سنگینی روی گلویش بیشتر شد و چند قدمی نزدیکتر رفت. چانه لرزانش را کنترل کرد و گفت: «آقاجان... سلام» و بعد قفل بزرگی به زبانش خورد، میترسید حرف بزند و مردمی که دور تا دورش جمع بودند لهجهاش را مسخره کنند، آخر فارسی خوب بلد نبود. رئیسجمهور اما دست دراز کرد و انگشتان لاغر مرحمت را توی دست فشرد. رئیس محافظها سقلمهای به پهلوی مرحمت زد و گفت: بگو دیگه. این هم آقای خامنهای.حرفت را بزن و برو.
مرحمت سرش را پایین انداخت و خیره شد به گالشهای خاک گرفتهاش، از اردبیل یکه و تنها تا تهران آمده بود تا گله کند. آقا که سکوت مرحمت را دید به زبان آذری پرسید: اسمت چیه پسر؟
مرحمت در حالی که میخندید زد زیر گریه، هم لفظ پیدا کرده بود، دیگر هوای غریب تهران روی سینهاش سنگینی نمیکرد. ماجراهای روزهای گذشته جلوی چشمانش رژه میرفت، ماجرای آن روز که لباس رزم پوشیده بود و با همه خداحافظی کرده بود اما مسئول اعزام به رضایتنامه جعلیاش اشکال گرفت، یا آن روز که او را از خط برگرداندند عقب چون فهمیده بودند شناسنامهاش را دستکاری کرده، آن بار آخر هم که دیگر کاری به شناسنامه و رضایتنامه نداشتند؛ گفتند: «کوچکی و ریز، برو و برنگرد».
نگاه مهربان رئیسجمهور مرحمت را به حرف آورد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «آمدم یک خواهشی بکنم. آقا، تو را خدا بگویید و دستور بدهید دیگر توی روضهها، محرمها از حضرت قاسم چیزی نخوانند». محافظها متعجب به هم نگاهی کردند و چند نفری از جمعیت زدند زیر خنده، مرحمت اما قرص و محکم به رئیسجمهور نگاه میکرد.
• چرا آخه پسر جان؟
مرحمت که قد چند سال بغض همراه آورده بود، زد زیر گریه. لابهلای گریه، دماغش را بالا کشید و بریدهبریده گفت: «آقاجان! حضرت قاسم(ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. هر چه التماسش میکنم، میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم؛ اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس اینهمه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا میخوانند؟»
حرف مرحمت که به اینجا رسید هقهقش بلند شد، دیگر نه خجالت میکشید، نه میترسید، فقط میخواست سبک شود و دست پر برگردد، آقای خامنهای که شانههای لرزان مرحمت را دید پرسید: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است».
مرحمت که با این حرف آقا آسمان تهران روی سرش خراب شده بود، بلندتر گریه کرد. تقلا کرد تا از میان محافظها بگذرد و برود شهرشان، رئیسجمهور هم ناامیدش کرده بود؛ اما هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای آقای خامنهای بلند شد: «آقای محمدی یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی امامجمعه تبریز تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است هر کاری دارد راه بیندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل نتیجه را هم به من بگویید».
محمدی که همان رئیس محافظها بود متعجب به آقا نگاه کرد و به مرحمت که توی آغوش رئیسجمهور جا خوش کرده بود، پسرکی ۱۳ ساله که این بار از شوق گریه میکرد و محاسن آقا را میبوسید، پسرکی که به مأمور اعزام گفته بود «میروم و با حکم رئیسجمهور برمیگردم». مرحمتی که نامهای تو دستش داشت، نامهای که توی آن نوشته شده بود: «مرحمت عزیز میتواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود. امضا: سید علی خامنهای، رئیسجمهور»، مرحمتی که میرفت تا وارد تیپ عاشورا شود.
* برگرفته از خاطرات شهید مرحمت بالازاده که در ۱۵ سالگی در عملیات بدر مهمان سفره حضرت قاسم شد.
۱۰۷۸
کلیدواژه (keyword):
راهنما