در این بخش، تجربههای معلمی خانم صبوری را دنبال میکنیم که در وبلاگش گزارش میکند؛ تازه معلمی که امسال در نخستین سال خدمت، معلم علوم تجربی و تفکر و سبک زندگی کلاس هشتمیهاست. این هم از مطلب وبلاگیِ این روزهای او.
یک هفته است که مدرسهها تعطیل شدهاند. چقدر همیشه دلم یک تعطیلات طولانی میخواست؛ روزهایی که برای خودم باشد و کارهایی را که همیشه برای وقت مبادا گذاشته میشوند، انجام دهم؛ فیلمهای دیده نشده، غذاها و دسرهای رنگ وارنگ آماده نشده، جزوههای درهم برهم درسی، و خاطرات تکهتکۀ معلمی. اما حالا که درست یک هفته از تعطیلات مدرسهها میگذرد، انگار دست و دلم به کار نمیرود! البته هر روز تلاش میکنم افتان و خیزان و با انجام چند کار حال خوب کن، حال خودم را خوش کنم. اما باز هم دلتنگی شور و حال بچهها، انگار حال و حوصلهای برایم باقی نمیگذارد. این روزها کمکم دارم تماس تصویری را امتحان میکنم؛ تماس تصویری با پدر و مادر، تماس تصویری با رفقا، تماس تصویری با همکاران، و حالا این مریم احمدی، شاگرد کلاس هشتم الف است که عکسش روی گوشی موبایل با آهنگ تماس واتسآپ میرقصد. چشمهایم برق میزند و تماس را پاسخ میدهم. مریم احمدی دلش برای معلمش تنگ شدهاست و حالا تماسی تصویری گرفته تا با من گپ بزند.
پس از همین تماس تصویری است که فکر میکنم شاید بشود کلاسهایی مجازی برای بچهها برگزار کرد! وقتی مریم احمدی از حال و هوای این روزهای بچهها گفت، متوجه میشوم که آنها هم حال و روزی بهتر از من ندارند. اما آیا واقعاً باید نشست و تماشاچی این وضعیت بغرنج بود؟ باید نشست و گذاشت تا روحیه و توانمان روزبهروز بیشتر تحلیل برود؟ باید نشست و گذاشت تا اضطراب بیماری از پا درِمان بیاورد؟ در میانۀ گفتوگو هستیم که پیشنهاد گفتوگوی جمعی و تأسیس گروهی برای کلاس پیش میآید. با خودم فکر میکنم، یعنی میشود همزمان در یک گروه با ۳۴ بچۀ تر و فرز هشتمی گفتوگو کرد؟ به مریم احمدی میگویم: «حالا از بچهها بپرس که تمایل و امکانش را دارند، تا بعد ببینیم چکار کنیم!» همین اجازۀ نیمبند کافی است تا مریم احمدی، تا یک ساعت بعد، کلاس بچه خفنهای هشتمی را تأسیس کند و من هم خود را عضو گروه ببینم.
در دلم تردیدها و اما و اگرهای زیادی جوش میخورند، اما کمکم تلاش میکنم بر این اما و اگرها فائق آیم. به خودم میگویم، یک اقدام جمعی است؛ یک حرکت جمعی برای منفعل نبودن، و برای با هم بودن در روزگار سخت. گاهی اعمال جمعی میتوانند اثرات عمیقتری بیافرینند. این هم یک زمینۀ عمل جمعی است برای کنار هم بودن و با هم فکر کردن. نباید بترسم. امتحانش میکنیم ببینیم چه میشود. و حالا این شوق گفتوگوست که من را بهسوی ارتباط پیش میبرد.
صبح روز موعود فرا میرسد و من دل توی دلم نیست؛ حالم مثل حال عروسها پیش از جلسۀ خواستگاری است؛ برای خودم هم مسخره است، اما در دلم شوری همراه با دغدغه وول میخورد. روسری گلگلیام را به سر میکنم، پشت لپتاپ مینشینم و وارد گروه میشوم. در گروه مینویسم: «بچهها! سلام.» هنوز دارم به کلمات بعد فکر میکنم و دارم تایپ میکنم خوبید، که میبینم سیل زیادی از پیامها روی صفحه ظاهر میشود: «سلام خانوم! دلمون تنگ شده بود براتون! خانم صبوری! خوبید خانم؟» چشمهایم برق میزند! برق چشمهایم آنقدر امیدبخش است که همه دلشورهها در پرتویش محو میشوند. یکییکی درخواست صوت میدهند: «خانم صحبت کنین! خانم دلمون برای صداتون تنگ شده! خانم از خودتون فیلم بگیرید و بذارید تو گروه.»
یک فیلم از خودم میگیرم. به بچهها میگویم: «بچهها، این روزها روزهای خاصی است؛ آمیخته با خوشحالی تعطیلات، آمیخته با ترس و اندوه بیماری و کسانی که از دنیا میروند، آمیخته با نگرانی نسبت به کادر درمان و بقیهای که در معرض بیماریاند. من و مریم احمدی دیشب با هم گفتوگو میکردیم. در دل گفتوگو حس کردیم وقتی با همدیگر هستیم، انرژی بیشتری داریم و حالمان بهتر است. به همین دلیل تصمیم گرفتیم این گروه را برای با هم بودن و گفتوگو تأسیس کنیم. خوشحالم که همه اینجا هستید. من هم دلم برای صدایتان تنگ شده. صوتهایی یک دقیقهای از خودتان ضبط کنید و در آنها از تجربههای این یک هفتۀ خودتان بگویید؛ از افکار و احساساتتان و از برنامههای جالبتان. میتوانید تایپ هم بکنید.»
یکییکی در حال تایپ و ضبط صدا هستند. بعد اندک اندک صداها و نوشتهها از راه میرسند و روی صفحه نمایان میشوند. صداها چقدر دوستداشتنیاند: لیلا باقری با طمأنینهای که در صدایش هست، بهاره امینیان با ذوقی که برای تعریف تجربههایش دارد و حتی فریناز موسوی که مادرش به بیماری مبتلا شده و دارد از تجربههای سخت و احساس غم و ترس این روزهایش میگوید. هر یک از بچهها که مینویسد یا صدا ارسال میکند، پشتبندش یکعالمه اظهارنظر، اظهار ذوق و شوق دیگران برانگیخته میشود و در گروه ردیف میشود: «وای فریناز! چقدر خوب که مامانت دارن بهتر میشن!
ـ لیلا! خوب شد از آشپزی گفتی! باید امتحانش کنم.
ـ امینیان، چقدر وقت بود صداتو نشنیده بودم!
چهل دقیقهای از کلاس گذشته و هنوز کلاس در تب و تاب احوالپرسیهای اولیه است. خودم هم ذوقزدهام و متوجه گذر زمان نشدهام. گویی صفحۀ لپتاپ پنجرهای شده تا برای لحظاتی فضای تنهایی را ترک کنم و سرخوشانه در دنیای بچهها باشم.
کمکم بچهها آرام میگیرند. حالا صوت دیگری ضبط میکنم و در آن میگویم: «بچهها! به نظرم یکی از مهارتهای مهم زندگی که در کتاب شما جایش خالی است، مهارت مواجهه با دشواریهاست؛ اینکه چطور با موقعیتهای دشوار، مبهم و غیرقابل پیشبینی مواجه شویم، چطور مسیر زندگی را تغییر دهیم تا بهترین روزها را در دشوارترین روزها رقم بزنیم؟ در اول کلاس، وقتی داشتید از تجربههاتون و احساساتتون میگفتید، حس کردم کمکم دارید با موفقیت این کار را انجام میدهید. حالا میخوام بهطور مشخص بگید که در این روزها چه چیزهایی حالتون رو بهتر کرده، بهتون امید داده و توانمندیهاتون رو افزایش داده؟ میتونید یه فکری بکنید و برامون بنویسیدشون؟
بچهها شروع به نوشتن میکنند. چقدر این پیام «is typing» بالای صفحه برایم امیدبخش و دلگرمکننده است! کمکم نوشتهها نمایان میشوند. شروع میکنم به خواندن و فهرست کردن:
۱. آشپزی ۲. فیلم دیدن ۳. طناب زدن و ورزش کردن با فیلمهای ورزشی
۴. دویدن ۵. کتاب خواندن ۶. کاردستی درست کردن ۷. نوشتن
۸. درست کردن دابسمش ۹. درست کردن انیمیشن ۱۰. گلکاری ۱۱. گوشدادن به پادکست
حالا شروع میکنم به نوشتن: «بچهها! خیلی تجربههای جالبی دارید! من دارم فهرستی از اونها تهیه میکنم. لطفاً در هر بخش یه نفر مسئول بشه و فهرستی از موارد اون بخش رو در گروه بفرسته.» راضیه هادیان مینویسد: «خانم! من یه پیشنهاد دارم. میتونیم کارها رو جمعی انجام بدیم. اینطوری خیلی حس بهتری داریم.» مینویسم: «پیشنهاد خوبیه؛ به شرطی که هر کدوم از کارها چند نفر داوطلب داشته باشه. مثلاً میتونیم یه فعالیتهایی را به صورت جمعی آغاز کنیم.» بنفشه تمیزیفر مینویسد: «خانم، ما فعالیت کتابخوانی مشترک رو پیشنهاد میدیم. مثلاً...» مینا شکرانی هم مینویسد: «منم میتونم مسئول بخش آشپزی روزانه بشم، فردا بیسکوییت کرهای...».
در دل من قند آب میشود. دعا کنید کارهامون خوب پیش برود! یاد بحث هویت جمعی و عمل میافتم! کی فکرش را میکرد این درس را باید کی و کجا پس بدهم؟
۱۳۳۳
کلیدواژه (keyword):
تجربه های معلمی من,تربیت,