من دو تا مادربزرگ دارم. مـادرِ بابا و مـادرِ مامان. پارسال شب یلدا خانهی مادر بابا بودیم. ما شب یلدا یک سال خانهی مامان بابا هستیم و یک سال خانهی مامان مامان. خانهی مامان بابا شب یلدا خیلی شلوغ میشود؛ چون نوه های زیادی دارد؛ امّا خانهی مادر مامان خلوت است؛ چون فقط من و بابا و مامان هستیم. او بچّهی دیگری ندارد.
وقتی به خانهی مادر بابا رفتیم، هنوز هیچکس نیامده بود. مادربزرگ یک جعبه کوچک را نشان داد و گفت: «لطفاً گوشی و تبلت را در جعبه بگذارید.»
من گفتم: «میخواهم بازی کنم. حوصلهام سرمیرود.»
مادربزرگ گفت: «قول مـی دهم نگذارم حوصلهات سر برود.»
آنوقت مـادربزرگ رفت و یک کـدو آورد. کدو را تکّه کرد و تخم کـدوها را در آورد. کـدو را در قابلمه ریخت و گفت: «حالا نوبت تخمه کـدوهاست. دیگر لازم نیست از بیرون تخمه بخریم. آنها را که شستیم، نمک مـیزنیم و تفت مـیدهیم.»
مادربزرگم واقعاً هنرمند است. تخم کـدوها که آماده شد، من آنهـا را در کاسـههای کوچک ریختم. مامان بزرگ گفت: «حالا باید کمک کنی میوهها را تزیین کنیم.»
من تکّـههای هندوانه را به شکل قلبهای کـوچک و بزرگ درآوردم. انارهـا را هم دانه کردیـم. همه چیز آماده بود.
شب عموها و عمّهها با بچّههایشان آمدند؛ همه میگفتند و میخندیدند. مامان بزرگ به بابای من گفت: «برو دوست قدیمی من را بیاور. بدون او امشب به من خوش نمی گذرد.»
بابا هم گفت چشم و رفت. از مامان پرسیدم: «بابا کجا رفت؟»
مامان گفت: «صبرکن خودت می بینی.»
طـولـی نکشید کـه بـابـا بـرگشت. پشت سرش مامان مریم، مامانِ مـامـانم، با یک ظرف شیرینـی وارد شد. شیرینی را خـودش درست کـرده بـود.
آن شب به همهی مـا خیلـی خوش گذشت.