ما دوتا فنچ کوچولو داشتیم. نوکشان قرمزِ اناری بود و دُمِ آن ها سیاه و سفید بود. دوتایی تمام روز دنبال هم میپریدند و جیغجیغبازی میکردند.
برادرم یک روز در میان جایشان را تمیز میکرد. برایشان آب و ارزن میگذاشت. بیشتر وقتها درِ قفس باز بود. فنچها بیرون میآمدند، امّا زود سر جایشان برمیگشتند.
یک روز به برادرم گفتم: «دوست دارم پرندهها آزاد باشند.»
او همین طور که قفس را میشُست، گفت: «این کوچولوها طاقت سرما و گرسنگی را ندارند. من برایشان آب و غذا می گذارم. تازه مواظبم جای گرم و تمیز و راحتی داشته باشند.»
خوشحال شدم. یک مشت اَرزَن برداشتم و ریختم لَبهی پنجره.
توی دلم گفتم: «خدایا کمک کن تا پرنده ها توی این سرما، گرسنه نَمانند.»