چند سال پیش عمو رضا برای کار به چابهار رفت و همانجا ماندگار شد. به قول خودش هوای چابهار، همیشه بهاری است. خیلی وقت بود عمو رضا را ندیده بودیم و دلمان برایش حسابی تنگ شده بود. تصمیم گرفتیم به چابهار سفر کنیم.
عمو رضا ما را به ساحل صخرهای چابهار برد. موجهای دریا به دیوارههای بلند ساحل میخوردند و آب به هوا بلند میشد.
ناگهان از حفرهی کناری مـا، فـوّارهی بلندی به هـوا رفت. دور آن حفره جمع شدیم. دوباره فوّاره به هوا رفت. عمو رضا گفت هر بار که موج آب به صخرهها برخورد میکند، مقدار زیادی آب وارد حفرههای سنگی میشود و مثل یک فوّاره بالا میآید.
خیلی دوست داشتم یک فوّاره بسازم. بعد از ناهار، عمو رضا با یک بطری خالی، یک نی نوشابه، یک بادکنک و کمی خمیر بازی برایم یک فوّاره ساخت.