مورچه میخواست سفر بره
یه جای تازهتر بره
تنهایی دست به کار شد
برگی آورد و روی اون سوار شد
هنوز نرفته باد، اومد هُلش داد
ماشین برگیش توی چاله افتاد
مورچه کوچول با آه و درد و ناله
صدا میزد دوستاشو از تو چاله
یه دسته مورچه خسته و هراسون
زود اومدن از توی لونههاشون
ریسهشدن دنبال هم آویزون
آوردنش از توی چاله بیرون
هر کسی یک کاری برای اون کرد
لطفی به این مورچهی نیمهجون کرد
امّا یکی داد زد و گفت: «بچّه جون!»
ببین آخه چه کاری کردی نادون!
نونت نبود آبت نبود!
تو چاله رفتنت چی بود؟»