«ویزو» مگس کوچولویی بود که حوصلهاش سر رفته بود. از پنجره رفت توی قصرِ پادشاه. یک مگس دیگر دورِ سر خلیفه ویزویز میکرد. پادشاه عَصبانی شد. چند بار روی صورت خودش زد، مگس پرید، ولی دوباره برگشت. امام صادق(ع) آنجا بود. پادشاه پرسید: «ای پسر پیامبر(ص)، خدا چرا مگس را آفریده؟»
امام(ع) گفت: «برای این که آدمهای زورگو را کوچک کند.»
ویزو شنید، ولی معنیاش را نفهمید. پَر کشید و رفت پیش مامانش، همه را تعریف کرد و پرسید: «آدمهای زورگو چطوری کوچک میشوند؟»
مامانمگس خندید و گفت: «وقتی میفهمند که گاهی زورشان به یک مگس هم نمیرسد.»
ویزو گفت: «چه خوب! پس اجازه میدهی من هم برای خلیفهی زورگو ویزویز کنم؟»
مامانمگس با لبخند گفت: «بله، زود برو ویزو!»