چاتر میگفت: «هرطور شده من باید بیایم.» مامانش میگفت: «نمیشود بیایی. بمان خانه. گیر افتادیمها.» چاتر انگار حرف حالیاش نمیشد. مثل نوک فلزی چتر توی مخ مامانش فرومیرفت.
مامان چاتر فکری به سرش زد: «ببین چاتر من هم میخواهم یک کلمهی جدید برایت معنی کنم.» چاتر گفت: «چی؟» مامان با لبخند کجولکی گفت: «نباید یعنی نبااااااایددددد.» چاتر گفت: « این را که همیشه میگویی.»
فایده نداشت. هی باید با چاتر کَل کَل میکرد. مامانِ چاتر از اتاق بیرون رفت و روی گوشیاش محکم میکوبید و میخواست شماره تلفن سین.قاف را بگیرد. انگار گوشی همراه به جای چاتر به حرفش گوش نکرده بود.
سین.قاف و طلایی رسیدند. چاتر داشت جلوی آینه خودش را برای رفتن مرتّب میکرد. سین.قاف و طلایی از پنجرهی باز به داخل آمدند. سین.قاف به چاتر گفت: «کجا با این عجله؟» چاتر در آینه، طلایی و سین.قاف را دید که روی هوا پرواز میکردند.
سین.قاف به چاتر گفت: «چاتر خان، بیا اینجا بنشین گپ بزنیم.» چاتر گفت: «من صحبتی با کسی ندارم.» طلایی گفت: «داییجان با من گپ بزن.» سین.قاف گفت: «قبول» طلایی و سین.قاف به پردهی اتاق چسبیدند و شروع کردند به بلند بلند حرف زدن.
سین.قاف گفت: «چرا چاتر دلش میخواهد برود بیرون؟» طلایی گفت: «چون چتر است و باید مراقب پسرجان باشد.» سین.قاف گفت: «خب آخر سرش سوراخ شده. پسرجان خیس میشود.» طلایی گفت: «خب شاید فکر میکند یک سوراخ کوچولو ایرادی ندارد.»
چاتر که داشت به حرفهای آن دو نفر گوش میکرد خودش را به پرده رساند.
مامان نزدیک چاتر آمد و با احساس قهرمانی گفت: «حالا فهمیدید من از دست این چه میکشم؟» سین.قاف یک دور بالای اتاق پرواز کرد و پایینتر آمد و گفت: «آهان خوشم آمد. مامانجان، چاتر را مُقصّر میداند.» مامان گفت: «بله. وقتی میگویم نباااااید یعنی نبااااااید.» طلایی ناراحت شد. از پرده پایین آمد. رو به مامان گفت: «خب راست مـیگوید، هر چیزی را که همینجوری نمیشود قبول کرد. شما فقط میگویی نباااااید. چاتر هم میگوید باااااااید.» سین.قاف گفت: «قبول؛ ولی چاتر دوست دارد بداند چرا نه.»