اگر از آن چند روزیکه سرما خورده بودم بگذریم باید بگویم بیشتر روزهای ماه رمضان را روزه گرفتم. روزهای اوّل خیلی سخت بودند. ساعت هشت صبح که میشد دلم یکجوری ضعف میرفت انگار تا حالا توی عمرم یک لقمه غذا هم نخوردهام. احساس میکردم داخل معدهام جنگ شده. ولی به خودم میگفتم: نه تو نباید شکست بخوری! بهخاطر همین هم به چیزهای دیگر فکر میکردم.
سر ظهر هم همینطور بود. از مدرسه که برمیگشتم یاد غذاهای رنگارنگ مامان میافتادم و دلم قیلیویلی میرفت. دست و پایم شل میشد و ته ته ته دلم یک نفر میگفت: برو یهچیزی بخور. آن وقت میرفتم نمازم را میخواندم و سعی میکردم بخوابم تا همهچیز یادم برود.
غروبها ولی یکجور دیگر بود. سر سفره افطار، نه آنقدر گرسنه بودم نه دلم چیزهای رنگووارنگ میخواست. دعای دم اذان را گوش میدادم و احساس میکردم توی یک حیاط بزرگ آبی ام. احساس میکردم بالای سرم پر از ستاره شده و من اجازه دارم توی این حیاط حسابی بدوم امّا خسته نشوم. حالم یکجوری میشد. یکجور خوب! امّا حالا روزه گرفتن برایم راحتتر شده انگار تازه به این ماه عادت کردهام. امروز را هم روزه گرفتهام. تازه آنهم بدون سحری! مامان صدایم نزده. خیلی عجیب است امّا امروز
سر صبحی با بوی نان تازه بیدار شدم. بوی نان توی خانه پیچیده. مامان تخممرغ نیمرو کرده. مامانبزرگ هم دارد برای همه چای میریزد. بابابزرگ میگوید: رضا جان بیا که وقت صبحانه است. میگویم: من روزهام. مگر شما روزه نیستید؟ همه با تعجّب نگاهم میکنند. میگویم: من روزهام! دلم نمیآید ماه رمضان تمام شود.
بابابزرگ خندهاش میگیرد: امروز روز عید فطر است یادت رفته؟ خب نه راستش یادم نرفته. میگویم: امّا من تازه عادت کردهام! بابا میگوید: خدا میخواهد این روز همه جشن بگیرند و شاد باشند. همانطور که با هم روزه گرفتیم حالا همه با هم روز عید فطر افطار میکنیم. مامان میگوید: اصلاً خدا روزه گرفتن توی این روز را ممنوع کرده. میدانی چرا؟ برای اینکه ما یاد بگیریم در هیچکاری زیاده روی خوب نیست. حتّی روزه گرفتن.
میروم کنار سفره مینشینم. از اینکه دوباره همه با هم دور هم صبحانه میخوریم خوشم میآید. مامانبزرگ میگوید: ماه رمضان همه روزهایش عید است. امّا عید فطر یک جور دیگر شیرین است و لقمهی نان و مربا را میدهد دست من!