هوا داشت کمکم سرد میشد. موش کور کنار لانهاش ایستاده بود. امشب مهمان داشت. کرم خاکی به همراه خانوادهاش مهمان موش کور بودند. البتّه هنوز نیامده بودند.
موشکور کمی نگران شده بود. با خودش گفت: «دوستم خیلی دیر کرده! امیدوارم حالشان خوب باشد!»
لانهی موشکور دو در داشت؛ یکی رو به آسمان و دیگری زیر خاک. موشکور نمیدانست خانوادهی کرمخاکی از کدام طرف میآیند. بیرون لانه منتظر آنها بود. درِ زیر خاک را هم باز گذاشته بود.
هوا تاریک شد. ولی خبری از مهمانها نشد! موشکور به لانه رفت تا کمی گرم شود. کرم خاکی و خانوادهاش را توی لانه دید. آنها از درِ زیر خاک وارد شده بودند، امّا از خستگی خوابشان برده بود. موش کور از دیدن آنها خیلی خوشحال شد. برگ درختی را که هر شب روی خودش میکشید روی بچّهی کرم خاکی انداخت.
لانهی موش کور کوچک بود. او آن شب را بیرون از لانه خوابید. صبح که بیدار شد، برگ درخت را روی خودش دید. با سرعت به لانه رفت تا مهمانهایش را ببیند، امّا آنها رفته بودند و برای او یک هستهی سیب گذاشته بودند.
سالها بعد، درخت سیب بزرگی کنار لانهی موشکور رشد کرده بود.
هوا داشت کمکم سرد میشد. موشکور زیر سایهی درخت سیب ایستاده بود. او باز هم مهمان داشت.
به نظر تو این بار در مهمانی موشکور چه اتّفاقی میافتد؟ به کمک بزرگترها قصّهات را بنویس و به «مرکز برّرسی آثار» بفرست.