چطور محمد کوچولو همهکارهترین کارآفرین جهان شد؟
۱۴۰۱/۰۷/۰۱
در سال 953 هجری قمری که سال خیلی مهمّی نبود، در روستای جُباع که روستای خیلی مهمّی نبود، بچّهای به دنیا آمد که خیلی مهم بود! اسم این بچّه را محمّد گذاشتند. محمّد مثل همهی بچّه های دیگر، همین که به دنیا آمد، جیـغِ کَرکننـده ای از خـودش سر داد. احتمالاً میخواست آواز بخواند، ولی هول شده بود! بزرگترها به جای اینکه عجله کنند و زود به او چلوکباب بدهند، هی خندیدند و هی بچّـه را به یکـدیگر نشـان دادند. محمّـد بیشـتر شبـیه شلغم ِ سفیدِ پخته و داغی بود که تازه از قابلمه بیرون آمده باشد و بخـار از آن بلنـد شود. خانمهایی که او را در پارچـه میپیـچیـدند، خیلی زود فهمیدندکه این بچّه بهزودی آدم با بُخار و ارزشمندی خواهد شد. این بـود که محمّدِ گریـان را به بابـایش دادند. باباجانِ محمّد ترجیح داد به جای اینکه از محمّد تشکّر کند که زحمت کشیده و به دنیا آمده است، اوّل در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه بگوید و بعد، رو به قبله بایستد و دو رکعت نماز تشکـّر از خداوند بخواند. آن روز همهی اعضای خانواده شاد بودند، غیر از خودِ نوزاد که اخمهایش تو هم بود و انگار بهخاطر بهدنیاآمدن، از همه طلب داشت. محمّد خیلی زود وسط آنهمه صدای کَرکننده خوابید و خوابهای شیرین دید. طفلکی نمیدانست قرار است به سفرهایی دور و دراز برود، قرار است مسئلههای سختسخت حل کند، قرار است برای همیشه از خانهشان دور شود، قرار است یکی از مهمترین کارآفرینان خاورمیانه و جهان شود، قرار است چندهزار کیلومتر آنطرفتر، آب یک رودخانه را جوری تقسیم کند که همهی کشاورزان راضی باشند، قرار است گنبد یک مسجد را جوری بسازد که صدا هفت بار درون آن بپیچد، قرار است منارهای بسازد که اگر یکی را تکان دهند، آنیکی هم تکان بخورد، قرار است دانشمند بزرگی شود و خیلی چیزها یاد بگیرد و چندین کتاب خیلی مهم بنویسد، قرار است خودش بهتنهایی یک شرکت دانش بنیان بشود و بالاخره قرار است بیش از چندهزار کیلومتر آنطرفتر از دنیا برود و در جای دورتری دفن بشود!
محمّد آن موقع اصلاً نمیدانست که قرار است از این اتّفاقها برایش بیفتد. برای همین، خوابید تا خوابهای خوب ببیند. عجیب اینکه مثل همهی نینیها در خوابش یا لبخند میزد یا اخم میکرد. انگار اصلاً تکلیفش با خودش معلوم نبود!
روستای جُباع آن موقعها در منطقهای بود که به آن جَبَلعامل میگفتند. این منطقه الان در کشور لبنان است، ولی آن موقعها کشور لبنان هنوز وجود نداشت. باور کنید روی هیچ تابلویی ننوشته بودند که قرار است به زودی در این مکان کشور لبنان تأسیس شود! بابابزرگِ بابابزرگِ بابابزرگِ بابابزرگِ محمّد در زمان امام علی(ع) از شهر همدان به کوفه رفته بود و یکی از دوستها و شاگردان امام علی(ع) شده بود و معلوم نیست چطور شده بود که بچّههایش به لبنان رفته بودند و در آنجا زندگی میکردند.
بابا و بابابزرگ محمّد روحانی بودند و معلوم است که محمّد اوّل از همه قرار بود که شاگرد بابایش شود! آخی! طفلکی! آخر چطور یک بچّه میتواند شاگرد بابایش شود!؟ آن وقت سر صبحانه و ناهار و شام باید درس بخواند و به سؤالهای درسی باباجانِ عزیز جواب بدهد! بچّهای که باباجانِ عزیزش معلّمش باشد، حتّی دیگر نمیتواند یک دقیقه تلویزیون نگاه کند یا سری به تلفن همراه خودش یا مامـانش بزند! انصـافاً خیلی ستـم است اگر بابای آدم معلّمش هم باشد! خصوصاً اینکه نه تلویزیونی باشد و نه گوشی همراهی و آدم مجبـور باشد فقط هی درس بخـواند و بازیهای عجیب و غریب انجام دهد!
۹۴۱
کلیدواژه (keyword):
رشد دانشآموز، شهرساز دانشمند،