لیلا و امّخالد گوشهی اتاق نشسته بودند. لیلا دستش را روی صورت امّخالد گذاشت و گفت: «نمیشود خورشید را مستقیم نگاه کنی امّخالد! باید یواشکی از لای انگشتها نگاه کنی.»
امّخالد گفت: «فرقش چیست؟»
لیلا یواش گفت: «نورش نمیزند توی چشم.»
امّخالد گفت: «عجب! حالا بنویس ذلک الکتاب ... . اینشکلی....» و انگشتش را روی صفحهی قرآن گذاشت.
لیلا سرش را پایین آورد و گفت: «امّخالد! تا حالا توانستهای وسط ستارهها شکل یک کتاب پیدا کنی؟ من شبها توی حیاط دراز میکشم و وسط ستارهها شکلهای مختلف پیدا میکنم.» امّخالد نفس عمیقی کشید و گفت: «نمینویسی؟»
بعد بلند شد. چادرش را سرش کرد. خال گوشهی چانهاش را زیر نقاب چادر قایم کرد و گفت: «من دیگر میروم... . فقط... مامانت کجاست لیلا؟» لب و لوچهی لیلا آویزان شد و آسیاب گوشهی حیاط را نشان داد.
امّخالد رفت. لیلا سرش را پایین انداخت و گفت: «فکر کنم امّخالد دیگر نمیآید. مامان حتماً خیلی ناراحت میشود.»
تازه به مدینه آمده بودند و مامان بعد از دو سه تا معلّم، امّخالد را به سختی راضی کرده بود تا به لیلا قرآن یاد بدهد. امّا او هم مثل بقیه...!
لیلا سرش را بلند کرد و رفت توی حیاط. مامان گفت: «امّخالد معلّم باحوصلهای بود لیلا. همین دو سه تا معلّمی را هم که میشناختم فراری دادی. حالا من چهکسی را بیاورم که به تو خواندن و نوشتن یاد بدهد؟»
لیلا گفت: «آخر مامان... امّخالد از حرفهای ستارهای خوشش نمیآمد. من آسمان را دوست دارم.»
مامان گفت: «آسمان، بیآسمان! باید خواندن و نوشتن یاد بگیری لیلا.»
غروب، نزدیک وقت نماز، مامان چادر سر کرد و به لیلا گفت: «دنبالم بیا.» لیلا روسریاش را سر کرد و دنبال مامان لِیلِیکنان رفت. کمی جلوتر یکهو گفت: «مامان! ماه! ماه را نگاه کن!» و گفت: «شکل یک لبخند کَجَکی است!» و ریزریز خندید.
تا مسجد راه زیادی نبود. مامان و لیلا وارد مسجد شدند.
خاله فضّه با صورت سبزه و لبخند نَمَکینش، به دیوار تکیه داده بود. چند تا بچّه اینطرف و آنطرف میدویدند و صدای خندهشان توی فضا میپیچید.
مامان نشست کنار خاله فضّه و شروع کردند با هم پچپچ کردن. لیلا گفت: «آنجا را ببین مامان! چندنفری دارند به آن دختر درس میدهند!»
مامان صدای لیلا را نشنید. به خاله فضّه گفت: «جدی؟ یعنی خودِ خودش؟!»
خاله فضّه یاعلی گفت و بلند شد. لبخندی زد و به لیلا گفت: «بیا برویم پیش سیدهزینب.»
مامان آنطرف را نشان داد و گفت: «سیدهزینب آن دختر است.»
لیلا پرسید: «دارد درس میخواند؟»
خاله فضّه گفت: «نه خاله. دارد درس میدهد.»
لیلا با چشمهای گرد گفت: «به بزرگترها؟»
خاله فضّه لبخندی زد و گفت: «آدم که پدربزرگش نبی و بابایش علی باشد همین میشود دیگر. شاگرد خوبی برایشان بوده ماشاءالله.»
جلو رفتند و کنار بقیه نشستند. سیدهزینب نگاهشان کرد و لبخند زد. لیلا توی گوش مامان گفت: «چه بوی خوبی میدهد!» مامان سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
لیلا خیره شده بود به سیدهزینب؛ یک دختر همسن و سال خودش. صورتش سفید بود و سایهاش شبیه یک ابر خاکستری روی حصیر کف مسجد افتاده بود.
لیلا نفس عمیقی کشید و به صدای سیدهزینب گوش کرد.
یک نفر گفت: «برای آخر کلاس یک صفحه از قرآن را با صدای قشنگ خودتان میخوانید سیده؟»
سیدهزینب لبخندی زد. سری تکان داد و گفت: «امروز همگی خیلی بهتر خواندید. خدا را شکر.» و شروع کرد.
«بسم الله الرحمن الرحیم. و السماء و الطارق... و ما ادراک ما الطارق ... و النجم الثاقب ... قسم به آسمان و کوبندگان شب... و تو چه میدانی کوبندگان شب چه هستند؟ ستارگان درخشان ...»
لیلا یکهو از جا پرید. مامان با اشاره پرسید «چی شد؟»
لیلا جواب داد: «میدانستی توی قرآن هم چیزهای ستارهای هست؟»
مامان خاله فضّه را نگاه کرد و ریزریز خندید.
لیلا یواش گفت: «باز هم توی قرآن آسمان و ستاره هست؟
اگر خواندن بلد باشم میتوانم چیزهای ستارهای بخوانم؟» و جلو رفت.
کاغذ و مدادش را گذاشت کنار سیدهزینب. قرآنش را نگاه کرد و ستارهستاره نوشت: «و ... النجم ... الث... ثاقب»
خاله فضّه به دیوار تکیه داد و به مامان گفت: «دیدی گفتم؟ این خانواده خودشان آسمانیاند. خوب بلدند دل همه را بِبَرند.»
مامان خندید.
سیدهزینب و لیلا با هم حرف میزدند.
مامان از پنجره بیرون مسجد را نگاه کرد. ماه توی آسمان کجکی، امّا نه! این بار راستکی لبخند میزد!
- این داستان برداشت آزاد از زندگی حضرت زینب(س) است.