شک، بدترین حس دنیا بود، این را وقتی فهمید که نیمه شب برای خوردنِ لیوانی آب بیدار شد و نورِ صفحه گوشی همسرش را دید. پیام آمده بود، یک پیام جدید. بازش کرد، دستانش میلرزید و قلبش بیشتر. نوشتهها جلوی چشمانش جلو و عقب میشدند، حالش بد بود، بد بود که نیمه شب، بدون توجه به همسایهها داد زد: «بیدار شو» و جواب همسرش چیزی نبود، جز همان جمله تکراری همیشگی: «داری اشتباه فکر میکنی، برات توضیح میدم». ارتباطِ پنهانی شروع شده بود، هرچقدر هم که همسرش توضیح میداد افاقه نمیکرد، دلش صاف نمیشد، انگار خاطره آن پیام را خال زده بودند توی حافظهاش. روزها دنبال عیب و نقصی در خودش بود، مادرش میگفت: «ولش کن، همه مردها همینن». شوهرش که دیر میکرد دست و پایش میلرزید، از ترس از دست دادنش و و مدام به یک واژه فکر میکرد، به «وفاداری».
از روی صندلی آرایشگر که بلند شد، خودش را توی آینه دید زد، موی فندقی به او میآمد؟ نمیدانست، یعنی همه زنهای توی آرایشگاه گفته بودند: «خیلی تغییر کردی، حسابی به پوستت میاد»؛ اما باورش نمیشد؛ یعنی نمیتوانست باور کند. بارها از همین آرایشگاه رفته بود خانه، به خودش رسیده بود و وقتی که انتظار داشت برقِ چشمانِ شوهرش را ببیند، با چین بینیاش مواجه شده بود. شوهرش چین انداخته بود به بینیاش و گفته بود: «بهت نمیاد، خوب نشده. باید عوضش کنی». یکبار توی آرایشگاه آنقدر رنگ مویش را روشن و تیره کرد که سرش داغ کرد و ریشه موهایش سوخت، اکستنشن به دادش رسید، آخر شوهرش موی بلند دوست داشت. در همه روزهای زندگی مشترک او در به در آرایشگاههای شهر بود، برای رنگ مویی که اسم نداشت و باب دلِ شوهرش بود، در تمام این روزها، مدام به یک واژه فکر میکرد: «زیبایی»
ناخن شستش را هم جوید و تف کرد روی سرامیکها، مربی از دور به او لبخند زد، خواست خودش را آرام نشان دهد، بطری آبش را سر کشید. مربی ایستاد مقابلش و گفت: «خب، برو روی ترازو ببینم چقدرکم کردی؟» کتانیهای ورزشیاش را در آورد، مربی گفت: «لازم نیست»؛ اما او کار خودش را کرد، ۲۰۰ گرم، وزن کتانی هم ۲۰۰ گرم بود. ایستاد روی ترازو و نفسش را توی سینه حبس کرد. مربی زد روی شانهاش و زمزمه کرد: «سه کیلو کم کردی، الان هفتادی». دنیا روی سرش آوار شد، بعد از سه هفته باشگاه آمدن فقط سه کیلو کم کرده بود، جای سه روز در هفته، پنج روز میآمد، جای یک ساعت، یک ساعت و چهل و پنج دقیقه روی تردمیل میدوید، دلش ضعف میرفت برای یک غذای حسابی، یک پرس چلو کباب. اما شوهرش گفته بود: «یک ماه بهت وقت میدم خودت رو لاغر کنی، بشی ۶۵، اضافه وزن نداشته باشی، اگر نشد نه من نه تو. وقتی گرفتمت انقدر بدقواره نبودی». مربی که رفت، تهِ آب بطری را سر کشید، جای ورزش باید میرفت سونا. توی گرمای سونا، وقتی عرق میریخت و شقیقههایش میزد مدام به یک واژه فکر میکرد: «عشق»
اینستاگرامش را باز کرد، از صبح حالت تهوع داشت. همین که بلند میشد حس میکرد تمام محتویات معدهاش بالا میآید. دستش را روی شکمش گذاشت و دکمه سرچ اینستاگرام را زد، دکترش میگفت: «عوارض قرصهاست». توی جوانی، یک بیماری ناشناخته زده بود به جانش. صفحههای اینستاگرام پر بود از رنگ، خانمهای خانهداری که بوی عطرشان از پشت صفحه اینستاگرام هم حس میشد. لباسهای ست، آشپزخانههای پر زرق و برق یا گوگولی صورتی، کیک خانگی، یک دسته گل طبیعی، چای هلدار و صورتهای قاب گرفته با روسریهای مدل به مدل توی عکسها به او دهن کجی میکرد. یک بار دیگر صفحه را پایین کشید، میخواست عکسهای جدید ببیند. یکی از پستها را باز کرد، صفحه یک روانشناس بود. خانم دکتر موهایش را یک وری ریخته بود و میگفت: «باید یه جوری باشید که همسرتون پر بکشه سمت خونه،آشپزخونه سنگر شماست. خونهای گرمه که آشپزخونهاش گرم باشه... چهره خندان شما، بوی عطر شما، لباسهای خوش دوخت شما پایههای زندگیتون رو محکم میکنه». لبش را به دندان گرفت، اینستاگرام را بست، بلند شد و خودش را رساند به اتاق، یک پاف ادکلن پاشید به خودش، یاد دیروز افتاد شوهرش در حالی که پیراهن نشستهاش را دست گرفته بود، غر میزد: «خونه نیست که...». چانهاش لرزید، دلش میخواست بالا بیاورد و مدام به این واژه فکر میکرد: «همدلی».
من مدافع حقوق زنان نیستم! تمام اتفاقات بالا را در اطرافم دیدهام؛ اما هیچوقت فکر نمیکنم زنها، موجودات مظلوم جامعه هستند و مردان ظالمان دنیا. حرف چیز دیگریست، «وفاداری، زیبایی، عشق و همدلی» چهار ارزش مهم در یک زندگیاند؛ اما اگر کمی به گوشه و کنار جامعه توجه کنید، پای درد و دل مردم بنشیند، توی صفحات مجازی چرخ بزنید میبینید این ارزشها در دنیای امروز دستخوش تغییر شدهاند. جهان رو به پیشرفت، این چهار معنا را مورد هجوم قرار داده است؛ شاید همین باعث شده روز به روز بر آمار طلاق اضافه شود و واژه طلاق عاطفی به گوشمان آشنا باشد. شاید به همین دلیل است که آرایشگاههای شهر روز به روز بیشتر میشود و فرزندان خانواده کمتر، شاید به خاطر همین باشد که همسران به جای نشاط، در خود احساس خمودگی دارند و حس میکنند مرغ همسایه غاز است و میدوند پی خوشبختی و هیچوقت به آن نمیرسند. تغییر معنای این چهار ارزش و بیتوجهی به اهمیتشان در زندگی، آشفته بازاری به وجود آورده پر از «ترس و دلهره». اما هستند آدمهایی که فارغ از معیارهای امروزی زیبا هستند، وفاداریشان نه به خاطر دیگری به خاطر خداست، عشقشان بند به گیسوی کمند و کمر باریک نیست و در خوشی و ناخوشی یارند و بالند و همدل.
به این عکس نگاه کنید. وفاداری، زیبایی، عشق و همدلی در آن موج میزند. پیرزن و پیرمردی در ایام حج را نشان میدهد، راوی و عکاس این قاب میگوید: «حاج آقا، یک ماچ محکم از پیشانی حاجخانم گرفت و بعد چادرش را پشتش گره زد تا راحتتر حرکت کند»
• لباسهایشان را ببینید، جز پارچهای سفید و چادری چیت گلگلی چیزی وجود دارد؟
• سن و سالشان را ببنید، بوسهشان از روی کشش جنسی است؟
• سر تاس حاج آقا و کهولت حاجخانم را ببنید، با هم ماندنشان به چند سال کشیده؟
• چادر گره زدن حاج آقا را ببینید. همسر بودن را معنا نکرده؟
اگر شما هم مانند من، با شنیدن آمار طلاق، خیانت، رابطههای موازی، درخواستهای عجیب و غریب همسران از هم، نمکنشناسیها و... ترس به دلتان افتاده و نسبت به دنیا و آدمهایش دلچرکین شدهاید، فقط و فقط به این عکس نگاه کنید.