قصّهگو:
روباه لب رودخانه لانه میساخت.
سمور صدایش را شنید و آمد ببیند چه خبر شده (پارچه ای آبی به جای رودخانه کنار
صحنه است. روباه کنارش چوب ارّه میکند.)
سمور: سلام جناب روباه! میخوای
بسازی لونه؟ اما آخه چرا لب رودخونه؟
ممکنه آب بالا بیاد لونه ی تو خراب شه،
هرچی تو لونه داری خیس آب شه!
روباه: میخوام
که ماهی بگیرم زود به زود، لونه م رو باید بسازم لب رود! (سمور سرش را تکان میدهد
و میرود.)
قصّهگو:
سمور رفت توی لانه اش و روباه به کارش ادامه داد. اما کمی بعد، باز صدایی آمد...
(بچه ها هوهو میکنند.)
سمور (برمی گردد پیش روباه): ببین
چه بادی میاد، نکنه که طوفان بشه! لونه ای
که میسازی، بشکنه داغون بشه!
روباه (محکم چکش میزند):
ببین چه محکم میزنم میخ رو به چوب! حتی
اگه طوفان بشه، بازم خراب نمی شه این لونه ی
خوب! (سمور سرش را تکان میدهد
و میرود)
قصّهگو:
اما سمور دور نشده بود که صدای بلندی توی جنگل پیچید... (بچّه ها پاهایشان را محکم
به زمین میکوبند.)
سمور ( به طرف روباه میدود):
ببین که رعد و برق شده گرومب گرومب! ممکنه که سیل بیاد شالاپ و شلوپ! بیا بریم چند
قدم اون طرف تر، لونه بساز بدون ترس از
خطر!
روباه : دیگه داری حرصم رو در میاری!
من کارم رو خوب بلدم، برو سمور! تو کار و بار نداری؟
قصّهگو:
اما یکدفعه...(بچّه ها دو انگشتی دست میزنند
و صدای باران در میآورند.
چوب های لانه توی رودخانه میریزند.
روباه میدود و کمک میخواهد.
سمور با کمک روباه چوب ها را از رودخانه بیرون میآورد.
باران کم میشود.)
روباه (با ناراحتی): چه
اشتباهی کردم! دیگه لونه ندارم. امشب کجا بخوابم وقتی خونه ندارم؟
سمور: آقا روباهه اینکه غصّه
نداره! بیا بریم لونه ی من. فردا با هم یه جای خوب میسازیمش
دوباره!
روباه: این حالا شد یه فکر خیلی عالی!
بزن بریم تا نشدیم دوتایی خیس خالی!
قصّهگو:
چه فکر خوبی بچه ها! حالا آقا روباهه هم لانه ی خوب پیدا میکند
و هم همسایه ی دانا و مهربان!