میمونک ملچوملوچ داشت یک چیز میخورد. کرگدن گفت: «چقدر ملچوملوچ میکنی میمونک! چی میخوری؟»
میمونک ملچوملوچ یک گاز دیگر به خوراکیاش زد و گفت: «خیلی خوشمزّه است!»
فیلو گفت: «یعنی چه مزّهای دارد؟»
میمونک گفت: «نمیدانم! یک مزّهی ترش و خیلی شور.»
کرگدن و فیلو محکم آب دهانشان را قورت دادند. بعد هم سبزیها و میوههای تازه و خوشمزّهشان را به میمونک دادند تا کمی از خوراکی میمونک را بگیرند. میمونک ملچوملوچی کرد و یک گاز دیگر به خوراکیاش زد. فیلو و کرگدن دوباره آب دهانشان را قورت دادند. میمونک بقیهی خوراکی خودش را با میوه و سبزی آنها عوض کرد.
کرگدن و فیلو با عجله و تند و تند همهی خوراکی را خوردند. یکهو قیافهی کرگدن کجوکوله شد و گفت: «وای. این دیگر چی بود! چقدر شور بود!»
فیلو یکهو بلند گفت: «هی! هی! هی!» سکسکههای فیلو بلند و بلندتر شدند و صدایش توی جنگل پیچید. کرگدن و فیلو دویدند دنبال میمونک. خواستند خوراکیهایشان را از میمونک پس بگیرند، امّا میمونک همهی سبزی و میوههای خوشمزّه و مفید آنها را خورده بود!