فردا زهره نُه سالش مـیشود. من و زهره هـمکلاسـی هستیم. زهره سه مـاه از من بزرگتر است. امـروز در مدرسه، زهره مرا به جشنِ تولّدش دعوت کرد. زهره به همراه پـدر و مـادر و دو برادرش در روستای آن طرفِ رودخانه زندگـی میکند. او هر روز کُلّی راه میآید تا به مدرسه برسد.
بعد از خوردنِ شام، روی زانوی بابا مینشینم. سرم را روی سینهاش میگذارم تا صدای قلبش را بشنوم. تالاپ تولوپ... چقدر این صدا آرامم میکند. به بابا میگویم که زهره من را برای جشن تولّدش دعوت کرده است. بابا میخندد و نگاهی به جیبِ پیراهنش میاندازد. قبل از اینکه لبخندش کمرنگ شود، میگویم: «باباجون تصمیم گرفتهام از بین وسایلی که دارم، هدیهای برای زهره آماده کنم.»
دستش را روی صورتم میکشد. چقدر دستان مهربان و زِبر بابا را دوست دارم. بابای من کارگر کارخانهی سیمان است. او صبح، قبل از طلوع آفتاب، به کارخانه میرود و شب، بعد از غروب آفتاب، به خانه میآید. راستی، شغل پدر یا مادر شما چیست؟ امسال در کتابِ اجتماعی، درس دهم، پایهی سوم با موضوع شغل پدر و مادرها و درآمد و پول آشنا شدیم.
پیشِ مـادرم مـیروم. نشسته است و دارد بـرای خـواهـر کوچولـویم لالایـی مـیخواند. سرم را روی دستش مـیگذارم. چشمانم را مـیبندم. برای لحظاتی به دوران کودکیام مـیروم. نزدیک است که خـوابم ببرد. یکدفعه صدای لالایـی قطع میشود. آرام چشمانم را باز میکنم. مادرم با لبخند، انگشتش را روی دهانش گذاشته است. متوجّه میشوم که نینیکوچولو خوابش برده است. مادرم خیلی آرام، خواهرم را روی رختخوابش میگذارد و مرا بغل میکند. به مادرم میگویم: «مامان، برای تولّد زهره چه هدیهای ببرم؟»
مادرم مـیگوید: «دخترم، سالهـا پیش، قبل از اینکه مادربزرگت به آسمان برود، پارچهی سفیدی را به من داد و گفت: «در تولّد نه سالگیات به تو بدهم. میخواستم سه ماه دیگر، در روز تولّدت آن را به تو بدهم.»
بعد به سَمت کُمد گوشهی اتاق میرود و از داخلِ کمد، پارچهی سفیدی را میآورد. پارچه را روی زمین باز میکنم. میگویم: «آخجون! این پارچه بزرگ است. نصفش میکنم و نصف آن را برای جشن تولّد زهره هدیه میبرم.»
پارچه را در کیف مدرسهام میگذارم و به حیاط مـیروم. هر شب قبل از خـواب با ستارهها حرف میزنم. به آسمان نگاه میکنم. ستارهها به من چشمک میزنند. هر وقت ستارهها را میبینم یاد فصل سوم ریاضی میافتم، مخصوصاً روزی که معلّم مهربانمان خواست تا با شکلهای هندسی نقّاشی بکشیم و من یک ستاره قشنگ کشیدم.
یکی از ستارهها روی شانهام مینشیند و میگوید: «طاهرهجان امشب خیلی خوشحالی معلوم است که خبر خوشی داری.» او را نوازش میکنم و میگویم: « فردا زهره نُه سالش میشود. برای جشن تولّدش یک پارچه سفید هدیه میبرم. ستاره میگوید: « پس مرا هم با خودت ببر.» ستاره را کنار پارچه سفید در کیفم میگذارم. به رختخواب میروم تا زودتر بخوابم. فردا کلّی راه باید بروم.
صدای قوقولیقوقوی خروسِ خانهمان رسیدن صبح را خبر مـیدهد. کمکم آمادهی رفتن به جشن تولّد مـیشوم. میدانم که راهِ درازی در پیش دارم. هوا کمی سرد است. یکی از پارچهها را روی سرم میاندازم. آن یکی را همراه مقداری نان و پنیر در کیفم میگذارم.
در حیاط خانه ایستادهام. خوشههای زرد خورشید پارچه سفید روی سرم را طلایی میکنند. صورتم کمکم گرم میشود. به خورشید صبحبخیر میگویم خورشید به من لبخند میزند و میگوید طاهرهجان کجا میروی؟
میگویم: «امروز زهره نه سالش میشود. برای جشن تولّدش یک پارچهی سفید هدیه میبرم.»
میگوید: «چند خوشه از من هم برایش بِبَر.»
خـوشـههـای آفتاب را کنار پارچـهی سفید
در کیفم مـیگذارم و به راه مـیافتم.
صدای پرندهها مثل همیشه روسـتا را پُر کرده است.
یک ساعتـی را در جادّهای که دو طـرفش سبزِ سبز است، راه مـیروم. در بین راه، چوبهای نیمسوختهای را میبینم که هنوز دود از آنها بلند میشود. فکر کنم کسی اینجا آتش درست کرده است تا گرم شود یا غذایی دُرست کند. به یاد فصل هفتم کتاب علوم کلاس دوّم میافتم. در صفحهی پنجاه و هفت از ما خواسته بود دربارهی از بین رفتن جنگلها بر اثر سوختنِ چوبها با هم گفتوگو کنیم. مقـداری خـاک روی چـوبها میریزم تا آتش کاملاً خاموش شود.
به رودخانه میرسم. خانهی زهره آن طرفِ رودخانه است. کمـی خسته شدهام. کنار رودخانه، روی سنگی مـینشینم. نان و پنیر را از کیفم درمـیآورم. کمی از نانم را برای ماهـیها در آب میریزم. یکی از ماهـیها مـیگوید: «طاهره جان کجا میروی؟»
مـیگویم: «امـروز زهره نـه سالش مـیشود. بـرای جشنتولّدش یک پارچهی سفید هدیه میبرم.»
ماهـیها به هم نگاه مـیکنند و هر کـدام چند تا از پولکهایشان را به من مـیدهند و میگویند: «اینها را هم با خودت بِبَر.»
پولکها را کنار پارچهی سفید در کیفم میگذارم و راه مـیافتم. از روی پُلِ رودخانه، رَد مـیشوم. بعد از رودخانه، به دشتی پُر از گلهـای رنگارنگ مـیرسم. گلهایی به رنگ قرمز و زرد و ارغوانی. وقتی از کنارشان رد مـیشوم، با لبخند نگاهم مـیکنند. یکی از گلها که به رنگ ارغوانی است، میگوید: «طاهره جان کجا میروی؟»
میگویم: «امروز زهره نه سالش مـیشود. برای جشن تولّدش یک پارچهی سفید هدیه مـیبرم.»
هر کـدام از گلهـا، گلبرگـی را به مـن مـیدهند و مـیگویند: «اینهـا را هم با خودت بِبَر.»
به خانهی زهره مـیرسم. زهره دارد با جاروی زرد و آبپاش آبـی جلوی در خانهشان را تمیز مـیکند. مرا که مـیبیند، به سمتم مـیآید و بغلم میکند. نگاهش به پارچهی روی سرم مـیافتد. از توی چشمانش کـه مثل آینه شده، خـودم را مـیبینم. پارچهی روی سرم دیگر سفید نیست. پُر شـده است از گلبرگهـای رنگارنگ، پولکهـای زیبا، خوشههـای زرد آفتاب و یک ستارهی نقرهای. (امسال درس آینههـا را در کتاب علـوم پایهی سوم، درس هفتم صفحهی پنجاه و شش خـواندهایم.)
کیفم را باز میکنم. پارچهی سفید داخل کیفم هم مثل پارچهی روی سرم شده است. پارچه را روی سر زهره میاندازم. زهره با خوشحالـی به سمت خانه مـیدود تا اوّلین هدیهی جشن تولّدش را به مادرش نشان بدهد. بـه آسـمان نگاه مـیکنم. خورشید برایم دست تـکان مـیدهد. به یاد مادربزرگ مـیافتم چقدر جایش خالـی است. چقدر هدیهاش زیباست.
*الهام گرفته شده از کتاب «معدن زغالسنگ کجاست؟»