عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

عصر جدید

  فایلهای مرتبط
عصر جدید

ماجرا از جایی شروع شد که دوستم مهرداد رفت برنامه «عصر جدید» و در محل معـروف شد. عصر جدید یک مسابقه بود که در آن هرکس استعداد خاص خودش را به نمایش میگذاشت و اگر امتیاز لازم را مـیآورد، میتـوانست برود مرحله بالاتر و جایزه خوبی بگیرد. مـگر من چه چیزم از مهرداد کـمتر بود!؟ پس من هم تصمیم گرفتم بروم عصرجدید. خیلی دلم میخواست استعدادهایم شکوفا بشوند. ولی یک مشکل داشتم. آن هم این بود که نمیدانستم اصلاً چـه استعدادی دارم! خیلی فـکر کـردم: خوانندگی را که نگو. هر موقع شروع به خـواندن میکـردم، همسایهمـان میآمد شکایت که قناریهایم دیگر از ترس تخم نمیگذارند.

ریاضی و حساب کـتابم هم آنقدر افتضاح بود که همیشه در نـانوایی برای دادن پول یک نان، چنان جمع و تفریق میکردم که تمام افراد داخل صف از خریدن نان منصرف میشدند و میرفتند. تا یک مدت هم نانوا، وقتی از دور مرا میدید، رنگش میپرید و یک نان مجانی برایم جدا میکرد تا مشتریهایش را از دست ندهد!

حرکتهای نمایشی (آکرباتیک) و ورزشی مثل «نینجاتسو» که هیچی. راست کار خودم بود با آن شکم گـنده و وزن زیاد. هی مامانم به من میگفت ورزش کن، تو که وزنت کم نمیشود، لااقل زیاد نشود. من هم روی تختم دراز میکشیدم و همانطور که تلفنهمراهم را وارسی میکردم، الکی میشمردم و هر از گاهی یک نفس عمیق میکشیدم که مثلاً چقدر خسته شدهام. اوایل، بعد از ورزش ادای خستگی را در میآوردم و میرفتم آشپزخانه تا شربتی، آبمیوهای چیزی نصیبم بشود، ولی یکبار مامان که کلی تحقیق کرده بود، پرید هوا: «کشف کردم چرا لاغر نمیشوی! اول اینکه بعد از ورزش تا نیمساعت نباید چیزی بخوری، که چون تو خیلی چاق هستی، میکنیمش یک ساعت. دوم اینکه آدم وقتی ورزش میکند، باید حسابی عرق کند.»

و بعد هم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: «دریغ از یک قطره عرق، بدو بدو برو دوباره ورزش کن.»

 بعد از آن قضیه دیگر بعد از ورزش مجازیام تا یک ساعت از اتاقم بیرون نمیرفتم. یکی دو بار هم از خودم خجالت کشیدم و خواستم بارفیکس بزنم، که اینقدر همهچی قلابی شده، بارفیکس از جایش در رفت و افتادم زمین. گرچه حورا میگفت: «از بس سنگین شدهای، «هموارساز» (بلدوزر) هم نمیتواند وزنت را تحمل کند، چه برسد به بارفیکس!»

از هنر خوشنویسیام هم که دیگر برایتان نگویم؛ خرچنگها توی آن دست میزدند و قورباغهها بشکن.

آخرش بعد از آن همه فسفر سوزاندن و فکرکردن، گرسنهام شد و رفتم چیزی بخورم. از آشپزخانه یک بسته از چیپسهای خواهرم را برداشتم. روی مبل ولو شدم و خِرِچخِرِچ کنان گفتم: «چرا من هیچ استعدادی ندارم؟»

همان لحظه حورا از اتاقش بیرون آمد. چیپسش را در دستم دید و جیغ کشید: «ما...ما...ن این حامد باز هم خوراکیهای من را برداشته!»

من هم مشتی دیگر چیپس در دهانم چپاندم و ادایش را درآوردم: «و...ا...ی ما...ما...ن، من چقدر لوسم!»

مامان نگاهی غضبناک تحویلم داد: «تو کاری جز حرفزدن و ادادرآوردن هم بلد هستی؟»

ناگهان چراغهای مغزم روشن شدند. با خوشحالی پریدم بغل مامان: «تو یک نابغهای مامان!»

مامان از من فاصله گرفت: «باز این خل شد، خدا به دادمان برسد!»

بسته چیپس را دست حورا دادم: «قول میدهم دو بسته دیگر برایت بخرم.»

و همانطور که سمت اتاقم میدویدم، شنیدم که میگفت: «جنزده شد!؟»

دفتـرم را برداشتم و پریدم روی تخت. با خودم فکر کردم: من حتماً در زمینه «شوخیپردازی روی صحنه» (استندآپ کمدی) موفق میشوم. ولی از کجا باید شروع میکردم؟ من که فقط بلد بودم ادای اعضای خانوادهام را در بیاورم! پس برای شروع همین خوب بود.

قسمتهای بامزه و خندهدار رفتار هر کدام را نوشتم و تمرین کردم تا شب برایشان اجرا کنم و بگویم میخواهم بفرستم برای عصرجدید. چند ساعت تمرین کردم، بهترین لباسم را پوشیدم و قبل از شام اعلام کردم: «توجه توجه، امشب اینجانب میخواهم برایتان «شوخیپردازی» اجرا کنم و بفرستم برای عصر جدید. بیا حورا، گوشی من را بردار و یک فیلم درست و حسابی از برادر خوشتیپت بگیر.»

مامان و بابا با غرور و حورا با شک و تردید به هم چشم دوخته بودند. همگی روی مبل نشستند. حورا شروع به فیلمبرداری کرد و من شروع کردم: «سلام. من حامد هستم؛ البته نه از نوع بهدادش. امروز میخواهم درباره خانوادهام برایتان بگویم. یک خواهر دارم به اسم حورا. به نظر من حورا در بازیگری خیلی مهارت دارد و اگر این استعداد ذاتی را دنبال کند، خیلی موفق میشود.»

حورا تردید را کنار گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. ادامه دادم: «منتها خواهرم بیشتر اوقات چنان در نقشش فرو میرود که انگار نقشی در کار نیست. نقشهای اصلی که او همیشه در خانه ایفا میکند، عبارتاند از: نامادری سفیدبرفی، خواهرهای بدجنس سیندرلا و گنجو در فیلم دزد عروسکها.»

بابا بلندبلند قهقهه زد. مامان هم از خنده اشک به چشمانش آمده بود. پوزخندی به حورا زدم که از عصبانیت سرخ شده بود. ادامه دادم: «و دائم درحال جیغ و داد کردن است که مامان حامد این را برداشت. مامان حامد اینطوری و...»

یکدفعه حورا از جایش بلند شد و با دستان لرزانش گوشی را روی میز گذاشت و گفت: «واقعاً با خودت چه فکری کردهای؟ من دیگر فیلم نمیگیرم. معلوم است شوخیپردازی را با مسخرهکردن اشتباه گرفتهای.»

و راهش را کشید و به اتاقش رفت. گفتم: «این هم جنبه شوخی نداردها، لوس!»

مامان گفت: «حورا جان به دل نگیر دخترم.»

بابا گفت: «خیلی نازک نارنجی است، ولش کنید.»

مامان گوشی را برداشت و رویش را سمت من کرد: «وقتی رفتی عصر جدید، آن وقت به تو افتخار میکند. کدام را باید بزنم فیلم بگیرد؟ آهان، پیدایش کردم. ادامه بده.»

ادامه دادم: «حالا میرسیم به مامانم. مامان قبلاً همیشه با غذاهای جدید به استقبالمان میآمد و بعد از خوردن چند لقمه با کلی ذوق میگفت: «میدانید اسم این غذا چیست؟» و مثلاً میگفت: «کومُراس.»

نیمساعت بعد از خوردن آن غذا با آن مزه خیلی عجیبش، همگی نوبتی حالمان بد میشد و دلپیچه و حالت تهوع میگرفتیم. تازه آن موقع بود که میفهمیدیم مخلوط غذاهای اضافی هفته بوده که شامل کوکو، مرغ، آبگوشت و سالاد میشده و نام غذای جدیدمان با اول نام هر کدام ساخته شده بود! تا اینکه مامان تصمیم گرفت تغییراتی در آشپزی‌‌کردنش بدهد. در چند ماه گذشته، طفلی مامان خیلی زحمت کشیده است و از صبح تا شب در شبکه‌‌های اجتماعی فیلمهای آموزش آشپزی غذاهای جدید را میبیند. چندین کتاب طرز تهیه غذا و شیرینی از همسایهمان گرفته و همیشه در حال مطالعه است و میگوید «من خودم را وقف شماها کردهام تا غذاهای خوشمزه بخورید، چون از سپیدهدم تا نصفشب در حال آموزش و مطالعه هستم.» بنده خدا مامان راست میگوید، چون آنقدر سرش برای آموزش شلوغ است که تا به خودش میآید، میبیند وقت شام شده و چیزی درست نکرده است. برای همین سریع یک نیمرو درست میکند و ما ماههاست که داریم انواع غذاهای تخممرغی را، از نیمرو و املت گرفته تا آبپز، میخوریم. راستش خیلی هوس کومُراس کردهام!»

حواسم کاملاً به اجرایم بود که یکدفعه دیدم چیزی مثل فشنگ از کنارم رد شد. مامان سرخ سرخ شده بود و آماده آنکه آن یکی لنگه دمپایی را سمتم پرت کند. خدا به من رحم کرد که هدفگیریاش هم مثل آشپزیاش بود. نگاهی به بابا انداختم که او هم مثل مامان سرخ شدهبود؛ البته نه از عصبانیت، بلکه از فشاری که در طول شوخیپردازی من به خودش آورده بود تا نخندد و باعث ناراحتی مامان نشود! مامان جیغ بلندی کشید: «خجالت نمیکشی؟ وقتی دیگر غذا درست نکردم، حالیات میشود.»

بعد هم گوشی را به بابا داد و گفت: «بفرما آقا، حالا میتوانی با گلپسرت راحت بزنی زیر خنده و ما را مسخره کنی.» و همانطور که میرفت، گفت: «هیچکس در این خانه قدر من را نمیداند!»

نگاهی به بابا انداختم که حالا بهخاطر حرفهای مامان از حالت خنده خارج شده بود و با اخم به من چشم دوخته بود. طوری گوشی را روی میز و دستش را زیر چانهاش گذاشت که انگار حریف میطلبد و میگوید: «آ...ی نفسکش!» خواستم موقعیت را ترک کنم، ولی نگاهش طوری بود که اگر دست از پا خطا میکردم، کارم ساخته بود. با ترس و لرز ادامه دادم: «و اما بابایم، بابایم همیشه کارت را میدهد مشتری خودش در کارتخوان بکشد. البته نه بهخاطر احترام به مشتری، بلکه بهخاطر اینکه بلد نیست چطوری از کارتخوان استفاده کند. همیشه هم کارت را برعکس میکشد.»

هنوز اجرایم تمام نشده بود، ولی وقتی دیدم بابا طوری به گلدان بزرگ کنار تلویزیون نگاه میکند و در دلش محاسبه میکند که هزینه گلدان بیشتر است یا سر شکسته من، دویدم سمت اتاقم.

بعد از آن روز تا یک هفته حورا با من قهر بود. مامان هم تا سه روز غذا نپخت و آخرسر با اصرار بابا و حورا کوتاه آمد. آنهم به خاطر تنبیه ویژهای که بابا برایم در نظر گرفته بود: تا سه ماه از پول توجیبی خبری نبود. ولی بخش سخت ماجرا اینجا بود که تا دو ماه هم نباید به غذاهای پخته لب میزدم و باید یکسره سبزی و میوه میخوردم. عرضم به خدمتتان، بعد از آن ماجرا نهتنها پنجکیلو وزن کم کردم، بلکه کاملاً قانع شدم که بنشینم درسم را بخوانم.

۱۷۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه، عصر جدید، فاطمه خدابخشی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید