روز خاصّی پیشِ رو بود. اسماعیل میخواست برای بچّهها سنگِتمام بگذارد. یک بازی هیجانانگیز و اسرارآمیز میتوانست این روز خاص را برای آنها بهیادماندنی کند. با خود فکر کرد که باید از بزرگترها هم کمک بگیرد.
یک روزِ تمام طول کشید تا بازی را طرّاحی کند. با بزرگترها هم هماهنگ کرد. بچّهها، طبق معمول که دوشنبهها دور هم جمع میشدند، یکییکی رسیدند. اسماعیل گفت: «بچّهها من یک خبر خوب دارم!» بچّهها از خوشحالی هورای جانانهای کشیدند. اسماعیل با لبخند همیشگی شروع به توضیحدادن کرد: «یک بازی اسرارآمیز داریم. چند راز مهم هست. هر کدام از رازها را که کشف کنید، نام کسی که راز بعدی پیش اوست مشخّص میشود. با پیداکردن راز آخر، یک جایزهی خوب در انتظار شما خواهد بود. راز راهنما روی تابلو نوشته شده است. میتوانید شروع کنید.»
بچّهها با هیاهو به طرف تابلو رفتند و با یک نوشتهی عجیب روبهرو شدند: «ما در مورد شما کوتاهی نمیکنیم. با چشمی دیگر، زمان تبریک را بخوانید. آنگاه سعید امری در قیام است.»
علیرضا با خنده گفت: «آقا اسماعیل ممنون که به فکر ما هستید.»
همه با هم خندیدند. البتّه زیاد هم بیربط نبود. اسماعیل واقعاً برایشان زحمت میکشید. آنها بچّههای دورهی دوّم ابتدایی بودند و برای رفع اِشکال درسی و یادگیری مهارتهای گوناگون، دو سه بار در هفته به مسجد میآمدند.
خلاصه، بچّهها در مسجد شروع به گشتن کردند. با خود میگفتند، چه چیزی به تبریک ربط دارد که بشود از روی آن زمان را هم خواند؟ آن هم با چشمی دیگر!
تعدادی از بزرگترها مشغول تزیین مسجد برای عید نیمهی شعبان بودند. توجّه مجتبی به سمت آنان جلب شد. ناگهان بالا پرید و گفت: «یافتم، یافتم!»
و به طرف تابلوی عکس مسجد جمکران رفت. روی آن نوشته شده بود «نیمهی شعبان بر همهی چشمانتظاران مبارک.»
مجتبی با شادی گفت: «این تبریک!»
درست زیر تابلو، یک ذرّهبین گذاشته شده بود. محمّدپارسا آن را برداشت و گفت: «این هم چشم دیگر، امّا کدام زمان را بخوانیم؟»
علیرضا ذرّهبین را از محمّدپارسا گرفت. آن را جلوی چشمش گذاشت و مثل کارآگاهها با دقّت شروع کرد به گشتن تابلوی تبریک عید نیمهی شعبان. ناگهان با شوق فراوان گفت: «پیدا کردم... خودش است... ساعت ایوان مسجد!»
ذرّهبین را با دقّت بیشتری به ساعت نزدیک کرد و اعلام کرد: « 2 و 55 دقیقه است.»
امیرحسین گفت: «طبق جملهی آخر، رمز بعدی دست آقا سعید امری است؛ همان کسی که برای بچّههای دبیرستانی کلاس برگزار میکند. امّا الان کجاست؟»
محسن مثل موشک پرید بالا و بلند گفت: «فهمیدم، پیامی که خواندیم، میگوید «آنگاه در قیام»، یعنی ساعت 2 و 55 دقیقه در خیابان قیام، که نزدیک مسجد است.»
همه ساعت را نگاه کردند. اسماعیل که تا آن موقع ساکت بود و میخندید، گفت: «خب! عجله کنید. پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید. اگر سر ساعت نرسید، آقا سعید میرود و بازی تمام میشود.»
بچّهها شتابان از مسجد بیرون رفتند و به طرف خیابان قیام حرکت کردند. یکی دو دقیقه مانده بود به ساعت 2 و 55 دقیقه که به انتهای خیابان قیام رسیدند. آقا سعید در حالی که میخندید، گفت: «داشتم ناامید میشدم. بهموقع رسیدید. آفرین به شما! بفرمایید... این هم رمز بعدی.» کاغذی به بچّهها داد که روی آن نوشته شده بود:
«خداوند تو را در راه بندگی خود موفّق کند. وقتی آب روی رنگ راه برود، سفیدی با تو حرف میزند.»
آقا سعید در ادامه گفت: «منظور از کلمهی «تو» در این متن، تکتک شماها هستید بچّهها.»
بچّهها از آقا سعید خداحافظی کردند و به مسجد برگشتند. اسماعیل که منتظر بچّهها بود، جلو آمد و گفت: «بچّهها تبریک میگویم... خب! رمز چه میگوید؟»
علیرضا گفت: «جملهی اوّلش آرزوی موفّقیّت در بندگی است. امّا به نظرم رمز در جملهی دوّم است. امیرحسین گفت: «چطور میشود آب روی رنگ راه برود؟» مجتبی با خودش تکرار کرد: «آب روی رنگ... آب روی رنگ... »
محسن هم تکرار کرد: «آب روی رنگ... آب روی رنگ...»
یکدفعه محمّدپارسا گفت: «بله...! آبرنگ...» همه با خوشحالی هورا کشیدند و گفتند: «آقا اسماعیل! آبرنگ!»
اسماعیل آبرنگی به دست محسن داد. محسن که به نقّاشیکردن خیلی علاقه داشت، مشغول رنگآمیزی روی کاغذ شد. چون متن با مداد رنگی سفید نوشته شده بود، با کشیدن آبرنگ، نوشتهها ظاهر شدند. هیجان بچّهها هر لحظه بیشتر میشد. متن کمکم واضحتر شد و بچّهها شروع به خواندن کردند:
«خداوند تو را با رضایتش خوشبخت کند. فردا محمّد امری را در انتظاری طولانی کنار گل نرگس ببین. زمان در نرگس نهفته است.»
بچّهها گفتند: «وای... این دیگر خیلی سخت است. اصلاً نمیفهمیم!»
اسماعیل لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید، راهنمایی میکنم. خب! محمّد امری را که میشناسید؟»
بچّهها گفتند: «بله، پسر آقا سعید.»
علیرضا گفت: «این یعنی رمز بعدی دست محمّد امری است.»
اسماعیل گفت: «آفرین علیرضا! حالا او را کجا باید ببینید؟»
محمّدپارسا گفت: «در انتظاری طولانی کنار گل نرگس.»
مجتبی با حالت مرموزی گفت: «جواب پیش من است!»
همه به او نگاه کردند و گفتند: «چطور؟»
مجتبی جواب داد: «خیابان انتظار نزدیک محلّهی ماست. از سمت اتوبان تمدّن به طرف محلّهی ما که بیایید، آخرین خیابان، انتظار است. در ضمن کوچهی نرگس هم در میانهی آن است.»
اسماعیل گفت: «خیلی خوب شد بچّهها. حالا فقط یک چیز مانده است.»
امیرحسین گفت: «زمان را که در نرگس نهفته است چطور بفهمیم؟»
اسماعیل جواب داد: «قبول دارم که خیلی پیچیده است. این معمّا با حروف ابجد حل میشود. یادتان میآید؟ در کلاس سرگرمیهای ادبی، یک جدول با هم حل کردیم.»
محسن گفت: «بله، همان حروفی که به ازای هر کدامشان، یک عدد در نظر میگیریم و این کار فقط با الفبای عربی انجام میشود.»
اسماعیل گفت: «احسنت محسن! راهنمایش هنوز روی دیوار محل کلاس است. بروید تا دیر نشده است به آن نگاهی بیندازید. راستی، حرف «گ» در عربی «ج» محسوب میشود.» بچّهها رفتند سروقت راهنما و یکییکی حروف را به عدد تبدیل کردند:
ن = 50 / ر = 200 / ج = 3 / س = 60 / 313 = 50+200 +3 +60
بچّهها با فهمیدن رمز، همگی هورا کشیدند و گفتند: «فردا ساعت 3 و 13 دقیقه.»
محمّدپارسا گفت: «محمّد امری، پسر آقا سعید، ساعت 3 و 13 دقیقه، اتوبان تمدّن، خیابان انتظار، سر کوچهی نرگس منتظر ماست.»
قرارشان شد فردا بعد از ظهر، ساعت 3. روز بعد، همگی آمدند و با سرعت به طرف خیابان انتظار رفتند. نفسنفسزنان خودشان را سر کوچهی نرگس رساندند. چند دقیقه بعد، درست ساعت 3 و 13 دقیقه، محمّد امری رسید و با بچّهها سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «بچّهها، آقای حسین نوبختی را میشناسید؟»
بچّهها جواب دادند:«بله، مسئول کارهای اجرایی مسجد است.»
بعد ادامه داد: «رمز بعدی پیش ایشان است.» بچّهها به سرعت به مسجد برگشتند. آقای نوبختی منتظر بچّهها بود. بچّهها سلام کردند و آقای نوبختی جواب داد و گفت: «آفرین بچّههای کوشا و زرنگ! وقت زیادی نداریم؛ این هم راز بعدی. وقتی آن را کشف کردید، به آقای علی سمری، دوست خوب من، که مسئول مراسم مسجد است، بگویید. راز آخر را خود ایشان به شما میگوید.»
روی برگه نوشته بود:
«ما تو را به ایمان و امانتداری میشناسیم. راز در عهد نهفته است. عددها را دنبال کن.»
1/ 1 / 4 2 / 7 / 5 7 / 8 / 3 9 / 2 / 2 10 / 7 / 6
11 / 3 / 3 13 / 8 / 1 14 / 12 / 2 16 / 12 / 3 23 / 4 / 5
چشمهای بچّهها از تعجّب گرد شد. اسماعیل سرش را خاراند و با خنده گفت: «بله میدانم، باز هم راهنمایی میخواهید.»
بچّهها خیلی خوشحال شدند. اسماعیل گفت: «عهد که دعای عهد است. اعداد را هم بهترتیب از راست به چپ دنبال کنید. هر سه عدد، یک حرف به شما میدهد و مجموع حرفها سه کلمه است. دیگر بیشتر از این نمیتوانم بگویم. این هم دعای عهد.»
بچّهها خیلی فکر کردند. ناگهان محسن برگهی دعای عهد را برداشت و گفت: «آقا اسماعیل گفت که هر سه عدد . . . پس یک مجموعه از این عددها به تعداد خطهای دعا مربوط است.» بعد، شروع کرد به شمردن خطها و با هیجان فریاد زد: «25 خط است. عددهای سمت راستی شمارهی خط را نشان میدهند.»
امیرحسین هم ادامه داد: «و دو عدد بعدی، شمارهی کلمه در آن خط و شمارهی حرف آن کلمه است.»
چندنفری با هم رفتند سراغ برگهی دعا.
1 / 1 / 4
خطّ اوّل / کلمهی اوّل: اللّهم / حرف چهارم هـ / همینطور ادامه دادند. رمز این بود: «هیئت یامهدی»
آقای علی سمری لبخندزنان آمد و گفت: «مرحبا بچّهها... خدا قوّت. دیگر وقت فاشکردن راز آخر است. راز آخر این است. انشاءالله از این به بعد مراسم مسجد تحت عنوان هیئت برگزار میشوند. نام این هیئت را شما کشف کردید. به امید خدا روز چهارشنبه نیمهی شعبان، ولادت امام زمان(عج)، اوّلین مراسم هیئت یامهدی (عج) است و شما افتخار دارید اوّلین خادمهای آن باشید. جایزهی خادمی شما هم که بسیار ارزشمند است، فردا در جمع شرکتکنندگان جشن به شما اهدا خواهد شد.»
بچّهها تشکّر کردند. امیرحسین و محسن که پایهی پنجمی بودند، درس «خورشید پشت ابر» کتاب هدیههای آسمان پایهی پنجم از ذهنشان گذشت و محمّدپارسا، علیرضا و مجتبی که پایه ششمی بودند، یاد درس «دوران غیبت» هدیههای آسمان پایهی ششم افتادند. از خوشحالی سر از پا نمیشناختند و منتظر بودند؛ منتظر فردا.
۴۸۴
کلیدواژه (keyword):
رشد دانش آموز، قصه درس، راز آخر، محمدعلی ارجمند