راز پناهگاه ابری
۱۴۰۲/۰۳/۰۱
اسم من شمیسا است. چند روز است که با خانوادهام به یک جای عجیب و شگفتانگیز آمدهایم. من به اینجا میگویم پناهگاه ابری. پایم را که توی پناهگاه ابری میگذارم، یکهو توی دلم یکجوری میشود. چیزی شبیه ابر را زیر پایم حـس میکنـم، یک ابر پفپفی نامرئی. انگار روی زمین نیستم. آنقدر کِیف دارد که نگو. فکر کنم هر کسی که وارد این پناهگاه ابری میشود، یکی از همین ابرهای پـفپفی قِل میخورد و میآید زیر پایش، ولی چون نامرئی است، نمیتواند آن را ببیند.
امروز دلم میخواهد رازهای این پناهگاه را پیدا کنم. نگهبانهای پناهگاه یک چوپ پرپری دستشان است. یک چوپ پرپری نرم و خوشرنگ. روی لب هر کدامشان هم یک لبخند بامزه است. یکی از نگهـبانها به من و داداش علـی دوتا شکلات میدهد. بابا به ما گفـت که به این نگهـبانها میگویند «خادم».
راز شمارهی یک: نگهبانهای این پناهگاه به جای تفنگ، چوب پرپری دارند. تازه، خیلی هم مهربان هستند. حتماً صاحب این پناهگاه از آنها خواسته است که این قدر خوشاخلاق باشند.
چشمم به کفشداری پناهگاه ابری میافتد. آنجا جان میدهد برای کشف یکی دیگر از رازهای پناهگاه. همراه داداش علی ویژ میرویم و کفشهایمان را تحویل میدهیم.
راز شمارهی دو: از یک جایی به بعد، توی پناهگاه باید بدون کفش باشی؛ درست مثل وقتی که به مسجد میرویم.
داخل که میشویم، همهجا برق میزند. چشمهای من و داداش هم برقبرق میزند. همه جا خیلی قشنگ است. انگار یک عالمه آینه را شکستهاند و با آن دیوارهای پناهگاه ابری را ساختهاند. من و داداش بپّربپّر میکنیم تا خودمان را توی آینهها ببینیم، امّا این آینهها با آینهی جاهای دیگر فرق دارند. ما نمیتوانیم خودمان را در آنها کامل ببینیم.
بپّربپّر میکنیم. داداش میگوید: «چشم من توی یک آینه است و دماغم توی یکی دیگر.»
راست میگـوید. میپـریم و غـشغش به قـیافههای خودمان میخندیم!
هر جای پناهگاه که میرویم، یک داستان تازه کشف میکنیم. آنقدر رازبازی میکنیم که حواسمان حسابی پرت میشود. دور و برمان را نگاه میکنیم. هیچ خبری از مامان و بابا نیست. داداش هر کاری میکند که اشکش بیرون نیاید، نمیشود. هر کاری هم میکند که صدای گریهاش بلند نشود، نمی شود. من هم هرکاری میکنم که او آرام بشود، باز هم نمیشود. خودم هم نزدیک است گریهام بگیرد.
از دور، یکی از همان نگهبانهایی که اسمشان خادم است، جلو میآید. با همان لبخند بامزه، با داداش دست میدهد و میگوید: «مرد بزرگ، چی شده است؟»
داداش بینیاش را بالا میکشد و میگوید: «بابا و مامان ما گم شدهاند.»
آقای خـادم چوپ پـرپـریاش را توی هوا میچرخاند و میگـوید: «دیم داام دووم ... فکر کـنم میدانم کجا میشود پیدایشان کرد.»
بعد، دوتا از همان شکلاتهای خوشمزه به ما میدهد. مثل قطار راه میافتیم به سمت یک اتاق که در آن هم اسباببازی هست، هم چند تا نگهبان با خندههای بامزه. من ماجرای رازهایی را که کشـف کردهام، برایشان میگویم. یکی از آنها میخندد و میگوید: «عجب رازهای شگفتانگیزی.»
کمی که میگذرد، مامان و بابا از دور پیدایشان میشود. داداش اشکهایش را پاک میکند و میخندد. یکی از خادمها توی گوشم میگوید: «راستی، اسم این پناهگاه هیجانانگیز حرم امام رضا(ع) است. راز اصلی هم این است که اینجا همه پیدا میشوند، مخصوصا پدر و مادرها»
کلّی ذوق میکنم. تندی میدوم پیش داداش و میگویم: «راز اصلی را کشف کردم. راز اصلی را کشف کردم.»
۳۹۹
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز، قصه، راز پناهگاه ابری، صفورا بدیعی