کفشدوزک روی برگ نشسته بود و داشت فکر میکرد.
زنبور ویزویزکنان آمد نشست کنارش و گفت: «سلام دوز دوزی. به چی فکر میکنی؟»
کفشدوزک پرسید: «به اینکه الان باید چی کار کنم؟»
زنبور بلند شد، بالای سر کفشدوزک ویزویز چرخید و گفت: «معلوم است. بیا با من برویم به موچول کمک کنیم.»
کفشدوزک پرسید: «مثلاً چه کمکی؟»
زنبور گفت: «موچول خیلی حوصلهاش سر رفته است. برویم با او بازی کنیم.»
کفشدوزک گفت: «باشد. برویم.»
بعد دوتایی بال زدند و رفتند پیش موچول.
موچول تا دوستانش را دید، خیلی خوشحال شد.
کفشدوزک گفت:«ما آمدهایم با تو بازی کنیم.»
زنبور پرسید: «چه بازیای دوست داری؟»
موچول کمی فکر کرد و گفت: «کتاببازی.»
زنبور گفت: «این دیگر چه جور بازیای است؟»
موچول رفت کتابش را آورد. به زنبور و کفشدوزک گفت: «بیایید بهصورت گرد بنشینیم و هر کدام یک صفحه از این کتاب را بخوانیم.»
آنها دایرهای نشستند و هر کدام یک صفحه خواندند.
خواندند و خواندند. کتاب تمام شد. خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند دورهم یک کتاب بخوانند.
بعد رفتند با هم قایمباشک بازی کردند.