- محمد بپر بیرون!
بپر بیرون
محمد پرواز کن...
همین حالا بروید و تکهفیلم خاطره اجکت نفسگیر خلبان محمد عتیقهچی را در اینترنت جستوجو کنید و ببینید.
لحظهای که جنگنده خلبان عتیقهچی و خلبان جوانمردی در حال سوختن و سقوط بود و جنگنده پشت سری با فریاد تذکر میداد که: «محمد بپر بیرون!... بپر بیرون!... محمد پرواز کن!...»
و اویی که گفت: «الان اگر بپرم میافتم دست بعثیها... من میخوام تو ایران فرود بیام!...»
رشد جوان هم، تمام قد به احترامش ایستاد و سر فرود آورد که چقدر خوب و شیرین زندگی میکنید! هر بار برگردید و به گذشته بنگرید، هم خودتان راضی هستید هم تاریختان.
خلبان تو نمیتوانستی به بعثیهای غریبه اعتماد کنی. جانت را به خطر انداختی که در دام غریبهها نیافتی. حالا چرا ما راحت اعتماد میکنیم؟!
با خودکار روی میز ضرب گرفته بودم و فکر می کردم ما چند کتاب از این اسطوره ها داریم که با صدای غشغش خنده مهتاب سرم به سمت کلاس چرخید. نگاه سنگینم را که دید، با ذوق گفت: «خانم این شخصیت اصلی که تو رمانه عالیه! نویسنده خیلی باحاله! اصلاً طنزش محشره...»
و من که می دانستم کدام رمان را میگوید، چینی روی بینیام دادم و شکلکی درآوردم. خنده کلاس که به هوا رفت، تندتند دستش را تکان میداد که: «وای نه خانم، اصلاً از این رمان زردا نیست! خیلی هم سفیده!...»
رمان را خوانده بودم. از همینها بود که شخصیت داستان دل از خانواده بریده بود و غریبهای سبب نجاتش شده بود. چقدر زیاد شدهاند این رمانها که دائم حرفشان این است که اعتماد کنید به غریبهها؛ به آنهایی که یکباره میآیند، اسطوره میشوند، قهرمان میشوند، اما در دنیای خیال فقط.
غریبهها از کی اینقدر قابل اعتماد شدهاند برای مهتابها؟ مگر اعتماد ساختنی نیست؟ پس چرا یکباره به یک نفر تازه از گرد راه رسیده اعتماد میکنیم و به خانوادهای که سالها در کنارشان هستیم؟!...
مینویسم روی تخته:
خانواده
مادر
پدر
آشنا
غریبه، غریبه، غریبه...
گاهی برایمان واژهها را آنقدر لطیف به کار میبرند که آهنگش برایمان رنگی از حس خوب میگیرد. یادم میآید قصه روباه مکار و گربه نره و پینوکیوی ساده لوح که چقدر حرص میخوردم از اعتمادش به آن دو شیطان!